يك روزنامه نگار تبريزي : اعتراف سريع به اشتباه
آيت الله قاضي جزو معدود امام جمعه ها بود كه اگر در عبادات و اعمال خود ، اشتباه مي كرد و متوجه آن مي شد، به سرعت به آن اعتراف مي كرد و به جبران آن مي پرداخت. مثلاً او در نمازهاي جمعه دچارسهو مي شد. وقتي نماز تمام مي شد، به اشتباه خود درمقابل مردم اعتراف مي كرد و از نو نماز مي خواند و نگران موقعيت خود درميان مردم نبود.
شهيد قاضي ؛ سوژه كتابها
شهيد قاضي طباطبايي كه ۴۳ جلد كتاب علمي و تحقيقي نوشته وچندين مقاله او به زبان عربي در دنياي عرب منتشر شده است، خود سوژه نويسندگان مختلف قرار گرفته است. جلد سيزدهم ياران امام به روايت اسناد ساواك، قاضي طباطبايي قله شجاعت و ايثار ، مجلس نشين قدس، پارساي پايدار ، سيماي فرزانگان ، هفت هزار روز تاريخ ايران وانقلاب، و� از جمله آن كتابها ومقاله ها هستند. تاكنون بيش از ۲۰اثر درمورد اين شهيد چاپ و منتشر شده است كه كتاب �تنهايي و پايداري � آقاي حسين نجفي در سال ۱۳۷۹ آخرين آنها است
خلاصه اي از زندگاني امام هادي (ع)
"سروم! اگر مصلحت بداني دعايي به من بياموز كه آن را در تعقيب نماز هاي خود بخوانم و خدا با آن خير دنيا و آخرت را برايم فراهم آورد." اين نامه ي محمد بن ابراهيم به سرور و مولايش بود. بي شك شما هم از امامتان چنين درخواستي داريد. با هم پاسخ امام علي النقي عليه السلام را مي بينيم:
تقول:
مي گويي:
كليني با سند خود از علي بن مهزيار نقل مي كند.
الكافي 3: 346 ح 28، وسائل الشيعه 4: 1045 ح 7،بحار الانوار 86: 48.
كد فرهنگ جامع: 249
سبط نبى مير همه متقى
شبل على بحر نقاوت نقى
شاه عشر هادى جن و بشر
هادى دين، زاده ى خيرالبشر
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
شمس هدى پادشه بحرو بر
هادى دين، زاده ى خيرالبشر
مژده ز ميلاد شه ملك دين
نور خدا سرور اهل يقين
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
محور دين، عروه ى اهل يقين
حجت حق، مظهر جان آفرين
شد به جهان ماه رخش جلوه گر
هادى دين، زاده ى خير البشر
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
اي دوست بيا كه وقت شادي آمد
هم عزت و هم نور الهي آمد
بر خلق خدا رحمت حق نازل شد
فرزند تقي امام هادي آمد
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
چشم و چراغ آل فاطمه آمد
دست گل جواد الائمه آمد
بانگ منادى آمد تبارك اللَّه
موسم شادى آمد تبارك اللَّه
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
امام هادى آمد تبارك اللَّه
مژده ز سوى خدا بر همه آمد
وجه خدا در زمين چهره گشوده
ماه امام جواد جلوه نموده
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
ولادت دهمين گلبرگ آسماني، آيينهي عصمت، هادي امّت، اسوهي مجد و شرافت، ناي پرخروش ولايت،
ناخداي كشتي هدايت، حضرت امام هادي (ع) بر پيروان ولايت خجسته باد.
. . .
طلوع ستارهي تابناك ولايت، خورشيد عدالت، فرزند ايمان، مهبط انوار رحمان،
مفسر بزرگ آيههاي قرآن، حضرت امام علي النقي(ع) تهنيت باد.
. . .
ميلاد امام پاكي و روشنايي، ستارهي راهنماي بشريت، گنجينهي ارزشمند كرامت، قلهي بلند فضيلت،
گلبرگ درخت رحمت، برگزيدهي خداوند سرمد، حضرت امام هادي (ع) تهنيت باد.
. . .
ميلاد باسعادت پاكيزهترين خلق خدا، معدن لطف و صفا، گسترهي عظيم ولايت،
پناه درماندگان، امام علي النقي(ع) بر عاشقان سيرهاش مبارك باد.
امروز كه دل قرين شاديست
ميلاد تو اي امام هادي است
ميلاد تو برهمه مبارك
بر مهدي فاطمه مبارك.
. . .
مژده ز ميلاد ولى عشر
هادى دين زاده ى خيرالبشر
مژده ز ميلاد على النقى
هادى دين نوگل باغ تقى
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
كتاب: زندگانى حضرت محمد(ص) ص 539
نويسنده: رسولى محلاتى
پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام همپيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام«بنى بكر»و«خزاعه»كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.
«خزاعة»با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بنى بكر»با قريش.
نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مىگذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد، ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به«خزاعه»بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به«خزاعه»را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.
و برخى احتمال دادهاند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مىكردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مىتوانند ضربهاى بر آنها وارد كنند.
و به هر صورت شبى كه خزاعه بىخبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دستبنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دستبردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او كمك و يارى طلبيد.
رسول خدا(ص)كه از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.
از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مىتواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مىتواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند، اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بىاعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!
ابو سفيان با ناراحتى پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!
ابو سفيان با خشم گفت: اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شكنى كردهايد اى ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانستسخنى بگويد و برخاسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد على بن ابيطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار كرد: يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمدهام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!
على(ع)بدو فرمود: اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمىدانى كه پيغمبر چون تصميم بهكارى گرفت كسى نمىتواند در آن باره با او سخنى بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)كه با دو فرزندش حسن و حسين(ع)در اتاق نشسته بودند كرده گفت: اى دختر محمد ممكن استبه اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيدهاند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.
كار بر ابو سفيان سختشده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مىشد و نمىدانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:
اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟
على(ع)كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مىماند و به وسايل ديگرى متشبث مىشود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مايوس و خشمگين به مكه باز مىگردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازهاى به راه مىاندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مىكند.
از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت: اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين كار براى من سودى دارد؟
على(ع)فرمود: گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمىرسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على(ع)در ميان مردم ايستادهگفت: اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.
بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه كردى؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجهاى نگرفتم، پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مىكنم نمىدانم آيا كارى را كه به دستور او انجام دادهام فايدهاى دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهى؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا كرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا على تو را مسخره كرده، آخر اين كار چه سودى داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهى جز اين نداشتم.
پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد، و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركتشدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مىرود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام ركتسپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركتشد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مىديد.
اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مىبرد ولى زن و بچهاش در مكه بودند نامهاى براى قريش نوشتبدين مضمون:
«ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل»
[پيغمبر خدا با لشكرى همچون تودههاى تاريك شب و بسرعتسيل به سوى شما مىآيد. ]
اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مىگذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعتبه مكه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بىدرنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مىبرد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفه - يك فرسخى مدينه - يا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند، در اين وقت على(ع)پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامهات را بيرون مىكنم و نامه را به دست مىآورم، آن زن كه على(ع)را مصمم ديد گفت: به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه استخواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا(اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در قتحاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.
در روايتشيخ مفيد(ره)است كه چون على(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!
كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مىلرزيد از جا برخاست و عرض كرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم - و سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشت - .
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مىدهيد تا من او را بكشم، پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مىكرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد) كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد، با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند. . . ]تا به آخر.
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام، مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند، و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مىخواستخبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومتبرنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمتخانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد، از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعتحركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند، و شب هنگام به«مر الظهران»يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخين نوشتهاند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيلهاى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيلهاى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال دادهاند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد، ولى به نظر مىرسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مىرسيد و كنترل مىشد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام، شبها كه مىشد از مكه خارج مىشدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مىشدند تفحص و جستجو مىكردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - كه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بود - كمك كرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى درهاى كه مشرف به«مر الظهران»و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت: به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت: گمان مىكنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمدهاند!
ابو سفيان گفت: قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد!
در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شدهبود و در آن نزديكى گردش مىكرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اى ابا حنظله!
ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت: اى ابا فضل!
آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد: چه خبر است؟و اينها كياناند؟
عباس گفت: اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمدهاند!
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانتبگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را مىزنند چاره اين است كه پشتسر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.
ابو سفيان بىتامل پشتسر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعتبه سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مىرسيد لشكريان نگاه مىكردند چون استر پيغمبر را مىديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمىشدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد، راه را باز كرد ولى وقتى پشتسر عباس، ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت، اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس كه متوجه موضوع شد بسرعتخود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابو سفيان را امان دادهام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)
همين كه صبح شد و صداى بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد: اين صدا چيست؟پاسخ داد: اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مىگويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمىگذارند آب وضوى او به زمين بريزد، ابو سفيان در شگفتشد و به عباس گفت:
- بالله لم ار كاليوم كسرى و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديدهام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشتسر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تاثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود:
واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبتبه خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مىكنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.
پيغمبر فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبتبه خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مىكنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت: واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزدهاند مسلمان شو!
ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد، و عباس (4) به رسول خدا عرض كرد: يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى استخوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود: آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است.
و همين كه ابو سفيان برخاست كه برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود: او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مىخواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس كنار ابو سفيان نشست و دستههاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مىگذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مىكرد كه اينها قبيله سليماند. . . اينها مزينه هستند. . . اينها كياناند. . .
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى«كتيبة الخضراء»و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت: هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنتبرادر زادهات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد: اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مىآيد، سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد، و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!
هند - دختر عتبه - كه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بىخاصيت را بكشيد!رويت زشتباد با اين خبرى كه آوردى! ابو سفيان گفت: واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومتبا اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند: خدايتبكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت: هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانههاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.
سپاه مجهز اسلام به«ذى طوى»رسيد - جايى كه مكه نمايان مىشد - از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمىشد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود، فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدىبخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهان - چنانكه گفتهاند - عبارت بودند از زبير بن عوام، خالد بن وليد، ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
«اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبى الحرمة» (5)
شعار جنگ را زنده كرد، اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد«اليوم يوم المرحمة» (6) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند، خود پيغمبر نيز از طريق«اذاخر»به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپردهاى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.
مردم شهر به خانههاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محلههاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكر - يعنى همان قبيلهاى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودند - سكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جايى به نام«خندمه»موضع گرفتند.
سپاهى كه از آن محله مىگذشتسپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مىرفت، خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا(ص)كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند. (7)
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند، رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد، شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود، اكنون سكوتى توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مىكردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيبهايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مىگذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارىمىكرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مىزد و كوچههاى مكه را يكى پس از ديگرى پشتسر مىگذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان، حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پيش مىرفت.
لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد، و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كردهاند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دستبه كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (8) ، و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على(ع) پرسيدند: هنگامى كه بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود: چنان ديدم كه اگر مىخواستم ستاره ثريا را در دستبگيرم مىتوانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانهكعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مىكرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است. ]
مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيدهاند و با خود فكر مىكنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجهها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشىها و توطئههايى را كه در طول بيستسال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدستشدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند، چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغتحاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيدهاند تا سرانجام كار را ببينند، ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دستخود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهرههاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مىخواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بتپرستى اكنون چه مىخواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مىخواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته، در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زدهاند دلها از ترس مىتپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است، قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مىبينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مىخوانند.
آنان كه اكثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمىدانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقهشان را داشتند با گفتن يك جمله«القتل»، «النهب»و يا«الاسر»فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مىكرد، مردى از قريش زنده نمىماند و خانهاى به جاى نبود، اما نمىدانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم«رحمة للعالمين»است، و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تاثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.
بارى لحظههاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جملهاى كه بيستسال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».
[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد، وعدهاش راست در آمد و بندهاش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت. . . ]
آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مىكردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آيا در(باره من)چه مىگوييد و چه فكر مىكنيد؟]
و با اين دو جمله كوتاه مىخواست نظريه آنها را نسبتبه خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان كه سخت تحت تاثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزشطلبانه گفتند:
«نقول خيرا و نظن خيرا، اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت»!
[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمىگوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمىبريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كهاكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]
دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مىسازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند. رسول خدا(ص)نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود، و بدانها گفت:
«فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف: لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين».
[من همانى را به شما مىگويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت: امروز ملامتى بر شما نيستخدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است. ]
و سپس افزود:
[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد. ]
اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجهها افتاده و بخواهد تلافى كند، اما رسول خدا(ص)براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فانتم الطلقاء»!
[برويد كه همهتان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت، مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شدهاند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشتشگفتانگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.
در اينجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مىتوان گفت: سخنان مزبور عصاره و فشردهاى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصهاى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى استبراى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعههاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ايها الناس ان الله قد اذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها، الا انكم من آدم و آدم من طين، ان العربية ليستباب والد و لكنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى، الا ان كل مال و ماثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين».
[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده، هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شدهايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده، آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بندهاى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.
«هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيتشما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا!و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل، او را به جايى نمىرساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانههاى شانه مساوى و يكساناند، عرب بر عجم، و سرخ بر سياه، فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.
هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بىاساس مىدانم. ]و در پارهاى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كردهاند كه فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم ادناهم».
[مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند، خون هر يك با ديگرى برابر است، كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد. . . ]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«يا بنى هاشم، يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون، فلا اعرفكم تاتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و ياتى الناس يحملون الآخرة، الا و انى قد اعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و ان لى عملى و لكم عملكم».
[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و سبتبه شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند، چنان نباشد كه روز قيامتشما را ببينم كه آمدهايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمعآورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دستباشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشهاى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مامور كرد تا اذان نماز را بر فراز خانه كعبه بگويد و نداى توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مكه برساند و همين كه صداى بلال بلند شد، آنها كه هنوز در دل تسليم نشده بودند سخنانى كه حكايت از عناد و دشمنىشان مىكرد بر زبان جارى كردند از آن جمله عكرمة بن ابى جهل گفت:
به خدا من كه بدم مىآيد پسر رباح بر بام كعبه صداى الاغ كند!حارث بن هشام گفت: كاش قبل از اين روز مرده بودم!
خالد بن اسيد گفت: سپاس خداى را كه پدرم ابو عتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند كه پسر رباح بر بام كعبه رود!
سهيل بن عمرو گفت: اين كعبه خانه خداست و او ماجرا را مىبيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون مىسازد.
ابو سفيان گفت: من كه چيزى نمىگويم، به خدا مىترسم اگر چيزى بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند!
در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخنانى را كه آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خدا(ص)ايشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت، در اين وقتخالد بن اسيد و برخى ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه كردند و رسول خدا آنها را بخشيد!
سپس پيغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قريش يك يك مىآمدند و با آن حضرت بيعت مىكردند و اسلام اختيار مىنمودند، آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسيارى از زنان قريش بخصوص اعيان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر كردند و دستهاى خود را در آن آب كرد و آيه زير را كه در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بيعت آنها قرائت كرد:
«يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم» (9) .
[اى پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خويش را نكشند و دروغ وبهتان نزنند و در كارهاى شايسته عصيان و نافرمانى تو را نكنند، در اين صورت با ايشان بيعت كن و از خدا براى آنها آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است. ]
پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دستخود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زنانى كه مىخواهند بيعت كنند بيايند و دستهاى خود را به نشانه بيعتبا پيغمبر اسلام در ظرف آب كنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.
زنان قريش بدين ترتيب مىآمدند و دستخود را در ظرف آب كرده و بيعت مىكردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان بود كه به خاطر جنايتى كه در جنگ احد كرده بود و به تحريك او وحشى حمزة سيد الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستى؟
هند نگران شد و گفت: اكنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو كند!
انصار مدينه كه اين جريانات را يكى پس از ديگرى مشاهده مىكردند، و تسليم شدن كامل شهر مكه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديك مىديدند كم كم به فكر فرو رفتند و نگران شدند كه مبادا رسول خدا(ص)از اين پس بخواهد در وطن اصلى و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مكه را بر مراجعتبه مدينه ترجيح دهد، بخصوص كه مكه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و كسى كه وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زيسته بود.
ولى مثل اين بود كه ماجراى پيمان عقبه را فراموش كرده بودند و قولى را كه پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آنها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگرانى آنها زياد شد تا جايى كه پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براى اطمينان خاطر آنها فرمود: چنين چيزى نخواهد بود، زندگى من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!
رسول خدا(ص)پس از فتح مكه پانزده روز در آنجا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مكه دستور داد هر كس در خانه خود بتى دارد آن را از بين ببرد و ترتيبى داد كه مردم مىآمدند و مسائل و احكام دين را از آن حضرت مىآموختند و در ضمن دستههايى را به اطراف فرستاد تا بتخانههاى اطراف را ويران كرده و مردم را به اسلام دعوت كنند. و به همه آنها دستور مىداد با كسى جنگ و قتال نكنند.
كه از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوى بنى مدلج فرستاد، عمرو بن اميه ضمرى را به سوى بنى الديل اعزام كرد، عبد الله بن سهيل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوى بنى جذيمه اعزام فرمود، كه البته قبايل مزبور برخى مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخى هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل كرده و به بعدها موكول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دستبه جنگ و كشتار نزدند.
از آن جمله عمرو بن عاص را براى ويران ساختن بتخانه«سواع»فرستاد و سعد بن زيد را مامور ويران كردن«مناة»كرد، و آنها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بتخانههاى مزبور را ويران كرده و بازگشتند.
تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دستبه كشتار بىرحمانه و جنايت هولناكى زد كه سبب شد رسول خدا(ص)براى تلافى جنايت او على(ع)را بفرستد و خونبهاى كشتگان و ساير خسارتهاى وارده را به تمامى بپردازد.
و ابتداى ماموريتخالد به گفته برخى از اهل تاريخ و سيره نويسان از اينجا شروع شد كه مىنويسند:
در اطراف مكه بتخانه معروفى بود به نام«عزى»كه در سرزمين«نخله»واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و بخصوص قبيلههاى اطراف آن منطقه بود.
پيغمبر خدا براى ويران كردن آن بتكده، خالد بن وليد را مامور كرد بدان ناحيهبرود و آن بتكده را ويران سازد (10) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بنى جذيمه برود و آنها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش كرد كه مبادا در اين راه خونى از كسى بريزد و دستبه خونريزى و كشتار بزند، و عبد الرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در كارها به همراه او گسيل داشت.
و به گفته شيخ مفيد(ره)علت انتخاب خالد براى اين ماموريت نيز سابقه خونريزى و دشمنى بود كه ميان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت (11) و گرنه خالد شايستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامى نبود و پيغمبر خدا مىخواستبدين وسيله با تماسى كه از نزديك ميان آنها برقرار مىشود در پرتو تعاليم اسلام كينههاى ديرينه و سابقهاى كه از زمان جاهليت ميان آنها وجود داشتبرطرف گردد.
خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتكده عزى را ويران كرد و سپس به سوى بنى جذيمه رهسپار گرديد.
همين كه بنى جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقهاى كه با او داشتند از وى بيمناك گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: اينكه ما مسلح شدهايم نه به خاطر آن است كه خواسته باشيم از اطاعتخدا و پيغمبرش سرپيچى كرده و نافرمانى كنيم بلكه احتياط كار خود را كرده و از شخص تو روى سابقه زمان اهليتبيمناكيم و ما مسلمان هستيم، اكنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزى مىخواهد اين شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهيم؟
خالد گفت: بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگى مسلمان شدهاند، در اين وقت ميان بنى جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله، قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.
اما وقتى تسليم شدند خالد بن وليد با كمال بى رحمى و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دستهاى آنها را از پشتبستند و سپس جمع زيادى از آنها راكشت.
همه اهل تاريخ نوشتهاند وقتى اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متاثر و ناراحتشد و هماندم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرده گفت:
«اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد».
[خدايا من از كارى كه خالد انجام داده به درگاه تو بيزارى مىجويم(و هرگز به كار او راضى نبودم). ]
سپس براى تلافى و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناك على بن ابيطالب(ع)را مامور كرد به سوى قبيله مزبور برود و خونبهاى افرادى را كه به دستخالد كشته شدهاند و خسارتهاى مالى ديگرى را كه در اين ماجرا به آنها رسيده دقيقا بپردازد. على(ع)به نزد قبيله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاى تمام كشتگان و خسارتهاى ديگر را پرداخت نمود، حتى مىنويسند: قيمت ظرف چوبى كه سگان قبيله در آن آب مىخوردند و در ماجراى حمله خالد شكسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين كارها مبلغى هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاى ديگرى متوجه آنها شده و آگاهى ندارند جبران شود، حتى مبلغى نيز به افرادى كه از حمله خالد وحشت كرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با كمال مهربانى دلجويى كرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش كارهاى خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا(ص)ضمن تحسين و تقدير او دربارهاش دعا كرده گفت:
«ارضيتنى رضى الله عنك».
[اى على تو رضايت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!]
و به دنبال آن فرمود:
[اى على تو راهنماى امت من هستى، براستى رستگار آن كسى است كه تو را وستبدارد و راه تو را دنبال كند، و بدبخت كامل كسى است كه با تو مخالفت كند و از راه تو منحرف گردد. ]
پىنوشتها:
1. و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامهاى نزد او نيست و سپس گريست، زبير گفت: يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامهاى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم، على(ع)فرمود: پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامهاى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مىگويى: نامهاى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود: يا نامه را بيرون آر و يا جامهات را بيرون آورده و سپس گردنت را مىزنم!زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2. سوره ممتحنه، آيه 5.
3. و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود:
اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت: آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مىخورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟
عباس با تندى بدو گفت: زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مىزند شهادتين را بر زبان جارى كن، ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت: فما نصنع باللات و العزى؟
[پس با«لات»و«عزى» - آن دو بتبزرگ - چه كنيم؟]
عمر گفت: «اسلخ عليهما»!!
4. ما نمىدانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مىكوشد و چرا با او نرد عشق مىبازد. . . و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
5. [امروز روز كشتار و جنگ است، امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
6. [امروز روز مرحمت و مهربانى است!]
7. از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مىگويد: هنگامى كه مشركان مزبور مىخواستند در«خندمه»موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مىكرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مىنمود، زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد: براى چه شمشيرت را اصلاح مىكنى؟گفت: براى محمد و يارانش!
زن گفت: گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!
حماس در جوابش گفت: ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مىكشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد، زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مىگفتى؟
در پاسخش گفت:
انك لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عكرمة
و بو يزيد قائم كالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيتخلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة
[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مىكرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بىحركت)ايستاده بودند، و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مىديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مىريختند و چنان شمشير مىزدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمىشد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمىكردى؟]
8. داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كردهاند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1، ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8، صص 691 - 680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل، نسايى، ابن جوزى، طبرى، هيثمى، قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل كردهاند كه آن حضرت فرمود: من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانهها پنهان شديم.
و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كردهاند - چنانكه در بالا نقل شد - و از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كردهاند كه در اين باره گويد:
قيل لى قل لعلى مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
ليلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهرى يده
فاحس القلب ان قد ابرده
و على واضح اقدامه
فى محل وضع الله يده
9. سوره ممتحنه آيه 12.
10. به گفته برخى اين ماموريت پس از رفتن او به سوى بنى جذيمه بود و به تعبير ديگر دو ماموريتبود نه يكى.
11. براى اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزى ميان آنها به ترجمه سيره ابن هشام، ج 2، ص 287 مراجعه شود.
اصلا احساس مي كنم ي شادي به خصوصي دارم
انگار فتح مكه فتح دنيا بوده
فتح مكه برابر با پيروزي عليه دشمنان اسلام به زودي ان شالله پيروزي اسلام عليه همه كفار زمان رو شاهد باشيم
ذيحجه از جمله ماههاي قمري است كه وقايع تاريخي بسياري در دل آن نهفته است كه هر يك اثري عميق بر تاريخ اسلام گذاشتهاند، از جمله وقوع شق القمر، بخشيدن فدك به حضرت زهرا(س) و به غارت بردن حجرالاسود .
شق القمر
طبق روايات مشهور، مشركان نزد رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: اگر راست مى گويى و تو پيامبرى، ماه را براى ما دو نيم كن، فرمود: اگر اين كار را انجام دهم، ايمان مى آوريد؟ عرض كردند آرى!!
شب چهاردهم ماه بود پيامبر از پيشگاه پروردگار تقاضا كرد آنچه خواسته اند به او بدهد ناگهان ماه به دو نيم شد و رسول خدا(ص) آنها را يك يك صدا زد و فرمود: ببينيد، خداوند در سوره قمر مى فرمايد: «اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وانْشَقَّ القَمَر واِنْ يَرَوا آيةً يُعْرِضوُا وَ يَقوُلُوا سِحرٌ مُسْتَمِر» يعنى قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت پيامبر(سوره قمر، آيه ۱) آخر الزمان مبعوث شده و بعث آن، دليل بر نزديك شدن قيامت است و ماه به معجره او شكافت ولى كافران هنگامى كه نشانه بر صدق دعوت پيامبر(ص) را مى بينند اعراض كرده و مى گويند اين سحرى هميشگى است كه مكرر از او سر مى زند.
اكتشافات و مطالعات امروز چنين امرى را نه تنها محال نمى داند بلكه نمونه هاى آنها مشاهده مى شود مثلا پيدايش منظومه هاى شمسى كه اول جزء خورشيد بودند بعد جدا شدند و نيز شهابها، سنگهاى آسمانى هستند كه از كرات جدا مى شوند، اين دليل متقن است كه در اجرام آسمانى جدا شدن امكان پذير است.
بخشيدن فدك به حضرت زهرا(س)
در چهاردهم ذيحجه سال هفتم هجرى قمرى فدك به حضرت زهرا بخشيده شد و حضرت پيامبر(ص) در اين بخشش شاهد گرفتند. قول ديگر ۱۵ رجب است.
جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند عرضه داشت: فدك را به فاطمه(س) عطا كن. پيامبر(ص) به حضرت زهرا فرمود: «خداوند فدك را براى پدرت فتح كرد و چون لشكر اسلام آن را فتح نكرده مخصوص من است. خداوند دستور داده آن را به تو بدهم. از سوى ديگر مهريه مادرت حضرت خديجه(س) بر عهده پدرت مانده و پدرت در قبال مهريه مادرت و به دستور خداوند، فدك را به تو عطا مى كند. آن را براى خود و فرزندانت بردار و مالك آن باش».
حضرت زهرا عرض كرد: تا شما زنده ايد بر من و مال من صاحب اختيار هستيد. پيامبر فرمود: «ترس از آن دارم كه نااهلان تصرف نكردن تو را در زمان حياتم، بهانه اى قرار دهند و بعد از من آن را از تو منع كنند».
حضرت فاطمه عرض كرد: آن گونه كه صلاح مى دانيد عمل كنيد. پيامبر(ص) اميرالمؤمنين(ع) را فرا خواند و فرمود: «سند فدك را به عنوان بخشوده و اعطاى پيامبر بنويس و ثبت كن». على(ع) آن را نوشت و پيامبرو اُم ايمن شهادت دادند، سپس پيامبر(ص) فرمود: اُم ايمن زنى از اهل بهشت است.
به غارت بردن حجر الاسود
چهاردهم ذيحجه سال ۳۱۷ هجرى قمرى قرامطه به سر كردگى ابوطاهر قرمطى وارد مكه شدند و دست تعدى بر مسلمين بردند و بسيارى را در مسجدالحرام كشتند و در چاه زمزم ريختند.
آنها جامه كعبه را برداشته و بين خود تقسيم كردند، اموال حاجيان و خانه هاى مكه را غارت كردند و در كعبه و حجرالاسود را از جا كندند و حجرالاسود را با خود به هَجر بردند كه بيش از بيست سال نزد آنها بود.
امير بغداد و عراق پنجاه هزار دينار به آنها داد تا حجرالاسود را برگردانند، ولى قبول نكردند، تا اينكه در زمان مطيع الله در سال ۳۳۹ هجرى قمرى به دستور عبيدالله مهدى اسماعيلى حجرالاسود را به مكه برگرداندند.
1-تاريخ وقوع اين معجزه
در اينكه اين معجزه در زمان رسول خدا(ص)و در مكه انجامشده اختلافى در روايات و گفتار محدثين نيست و مسئلهاجماعى است،ولى در مورد تاريخ آن اختلافى در رواياتو كتابها بچشم مىخورد.
از مرحوم طبرسى در اعلام الورى و راوندى در خرائج نقل شده كه گفتهاند اين داستان در سالهاى اول بعثت اتفاق افتاد (1) ولىمرحوم علامه طباطبائى در تفسير الميزان در دو جا ذكر كرده كهاين ماجرا در سال پنجم قبل از هجرت اتفاق افتاد (2) و در يكجاى آن از پارهاى روايات نقل كرده كه:
اين داستان در آغاز شب چهاردهم ذى حجه پنجسال قبل ازهجرت اتفاق افتاد.و مدت آن نيز اندكى بيش نبود.
2-چگونگى ماجرا
در روايات مختلفى كه در تواريخ شيعه و اهل سنت ازابن عباس و انس بن مالك و ديگران نقل شده عموما گفتهاند:
اين معجزه بنا بدرخواست جمعى از سران قريش و مشركان مانندابو جهل و وليد بن مغيره و عاص بن وائل و ديگران انجام شد،بدينترتيب كه آنها در يكى از شبها كه تمامى ماه در آسمان بود بنزدرسول خدا(ص)آمده و گفتند:اگر در ادعاى نبوت خود راستگو وصادق هستى دستور ده اين ماه دو نيم شود!رسول خدا(ص)
بدانها گفت:اگر من اينكار را بكنم ايمان خواهيد آورد؟
گفتند:آرى،و آنحضرت از خداى خود درخواست اين معجزه راكرد و ناگهان همگى ديدند كه ماه دو نيم شد بطورى كه كوهحرا را در ميان آن ديدند و سپس ماه به هم آمد و دو نيمه آن به همچسبيد و همانند اول گرديد،و رسول خدا(ص) دوبار فرمود:
«اشهدوا،اشهدوا»يعنى گواه باشيد و بنگريد!
مشركين كه اين منظره را ديدند بجاى آنكه به آنحضرتايمان آورند گفتند!«سحرنا محمد»محمد ما را جادو كرد،و ياآنكه گفتند:«سحر القمر،سحر القمر»ماه را جادو كرد!
برخى از آنها گفتند:اگر شما را جادو كرده مردم شهرهاىديگر را كه جادو نكرده!از آنها بپرسيد،و چون از مسافرانو مردم شهرهاى ديگر پرسيدند آنها نيز مشاهدات خود را در دو نيمشدن ماه بيان داشتند (3) .
و در پارهاى از روايات آمده كه اين ماجرا دو بار اتفاق افتادولى برخى از شارحين حديث گفتهاند:منظور از دو بار همان دوقسمتشدن ماه است نه اينكه اين جريان دو بار اتفاق افتادهباشد. (4) و البته مجموع رواياتى كه درباره اين معجزه وارد شده حدود بيست روايت ميشود كه در كتابهاى حديثى شيعه و اهل سنتمانند بحار الانوار و سيرة النبوية ابن كثير و در المنثور سيوطى وديگران نقل شده
دوشنبه روز شهادت حسين فهميده و هم چنين روزي است كه ماجراي شق القمر به اعجاز پيامبر اتفاق افتاد
سه شنبه روز فتح مكه و بخشيدن فدك به حضرت زهرا (س) است .
و چهار شنبه روز ميلاد امام هادي (ع) و هم چنين شهادت اولين شهيد محراب قاضي طباطبايي است
هشتم آبان ماه روز نوجوان است. اين روز به ياد شهادت يك نوجوان سيزده ساله در اولين ماههاي جنگ تحميلي، روز نوجوان ناميده شده. بيست و پنج سال پيش، در هشت آبان پنجاه و نه، «حسين فهميده» سيزده ساله به شهادت رسيد. او يكي از 36 هزار دانش آموز شهيد ايراني است.
***
حسين فهميده در سال 1346 در روستاي سراجه شهر قم به دنيا آمد. در بحبوحه انقلاب، حسين يازده ساله، از قم اعلاميه مي آورد و در روستا پخش مي كرد. حتي چندبار ضد انقلابها كتكش زده بودند تا دست از اين كارها بردارد اما او منصرف نشده بود. 12 بهمن 57، در بيمارستان بود. در اثر تصادف، طحالش پاره شده بود. تا از بيمارستان مرخص شد، آنقدر اصرار كرد كه پدر و مادرش، او را با برادر بزرگترش داوود، به تهران فرستادند تا حضرت امام را زيارت كند.
مدتي بعد، ضد انقلاب اوضاع كردستان را به هم ريخت. حسين مثل اسفند روي آتش شده بود. زود از طريق بسيج، خودش را به كردستان رساند اما به خاطر كمي سن و كوتاهي قد، بچه هاي سپاه برش گرداندند و از خانواده اش تعهد گرفتند تا ديگر به كردستان نرود.
وقتي كه رژيم بعثي عراق در 31 شهريور 59 به ايران حمله كرد، حسين در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار كرد تا قبول كردند بماند. مدتي بعد با دوستش محمدرضا شمس زخمي شدند
و آنها را به بيمارستان ماهشهر بردند. حسين و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند. اما اينبار فرمانده اجازه نمي داد حسين به خط مقدم نبرد برود.
چند روز بعد، حسين با كلي لباس و اسلحه عراقيها پيش فرمانده شان آمد. فرمانده با كمال تعجب فهميد كه او اينها را با دست خالي از عراقيها غنيمت گرفته است. همين شد كه به حسين اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد.
روز هشتم آبان 1359، حسين فهميده و محمدرضا شمس، در نزديكترين سنگرها به دشمن، كنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسين، با هر جان كندني كه بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود.
اما حسين فهميده در پشت خط نماند. دلش رضا نمي داد كه سنگرشان را خالي بگذارد. او وقتي به سنگر رسيد كه پنج تانك عراقي، مغرورانه رجز مي خواندند و پيش مي آمدند تا رزمندگان ايراني را محاصره كنند و بعد همه شان را به قتل برسانند.
تنها راه پيش روي حسين فهميده، فداكردن خودش براي نجات همرزمانش بود. حسين سيزده ساله، آخرين نارنجكهاي باقيمانده را به خود بست و به سمت تانكها حركت كرد. در همين فاصله، تيري به پاي حسين خورد اما او كوتاه نيامد. با همان پاي زخمي، كشان كشان خودش را به اولين تانك رساند و ضامن نارنجكها را كشيد.
با صداي انفجار تانك جلويي، چهار تانك ديگر ، با اين خيال كه رزمندگان اسلام حمله كرده اند، فرار را برقرار ترجيح دادند. بقيه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن براي محاصره شان شدند. آنها با فكر اينكه نيروي كمكي آمده، جان تازه اي گرفتند و چهار تانك درحال فرار را هم نابود كردند. مدتي بعد، نيروهاي كمكي به خط مقدم رسيدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثي پاك كردند.
يكي از همان روزهاي سرد پاييزي، ساعت هشت صبح، راديو برنامه هاي عادي اش را قطع كرد و خبر عمليات شهادت طلبانه يك دانش آموز سيزده ساله را پخش نمود. پشت آن، پيام حضرت امام را خوانند: «رهبر ما آن طفل سيزده سالهاي است كه با قلب كوچك خود ـ كه ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ـ با نارنجك، خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد»
حتي تلويزيون هم، شب همين خبر را اعلام كرد. همان موقع مادر حسين گفت: «به خدا اين دانش آموز حسين بوده.» پدر باور نمي كرد اما مادر باز قسم مي خورد. يكي ـ دو هفته بعد، برادر محمدرضا شمس به در خانه شهيد حسين فهميده رفت و كل ماجرا را برايشان تعريف كرد و به آنها قول داد تا تكه هاي باقيمانده از پيكر حسين را بازگرداند تا آن را دفن كنند.
بعدها هم محمدرضا شمس شهيد شد و هم داوود فهميده. آخر خود مادر حسين، در آذر 59 گفته بود: «حاضرم در راه خدا اين پسرم را هم بدهم.»
***
حسين فهميده تنها شهيد دانش آموز سيزده ساله ما نيست. «بهنام محمدي» هم يك دانش آموز دوازده ساله خرمشهري بود كه در كوچه پس كوچه هاي شهرش آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد. «سحاب خيام» هم بود. دختر دانش آموز دوازده ساله سوسنگردياي كه آنقدر با دست خالي با بعثي ها جنگيد تا آنها را عاجز كرد و بعد به شهادت رسيد
و امروز امام حسين در راه كربلاست.
تا محرم چيزي نمانده
جان ختم المرسلين در كوفه جا دارد ندارد
بهتر از روح الامين در كوفه جا دارد ندارد
افسر جانباز حق در كوفه سرگردان وبيكس
نائب سلطان دين در كوفه جا دارد ندارد
مسلم بي خانمان در كوچه ها مي گردد امشب
يك جهان ايمان ودين در كوفه جا دارد ندارد
آسمان كوفه امشب گريه كن بر حال مسلم
اختر قرآن ببين در كوفه جا دارد ندارد
امتحان حق نگر از آن مسلمانان و مسلم
مسلم است اي مسلمين در كوفه جا دارد ندارد
حضور امام محمد باقر در حادثه عاشورا
در حادثه عاشورا و مهمترين واقعه سال 61 هجري اكثر خاندان و اهل بيت امام حسين(ع) حضور داشتند؛ چنانكه در منابع تاريخي آمده است كه امام از مدينه همراه با خانواده خود خارج شد و امام باقر ـ عليه السّلام ـ هم جزء نزديكترين افراد خاندان امام حسين ـ عليه السّلام ـ بود و با توجه به اينكه حضور پدر بزرگوارش، امام زين العابدين علي بن الحسين قطعي است چون در اكثر مقاطع دوران اسارت امام ـ عليه السّلام ـ نقش مؤثري داشته و تاريخ تمام جزئيات را گزارش نموده است، لذا ميتوان گفت اگر سال تولد امام باقر ـ عليه السّلام ـ 57 ق بوده باشد و حادثه عاشورا در سال 61 اتفاق افتاده بنابراين حضور امام باقر ـ عليه السّلام ـ قطعي است و اگر سال 58 و 56 هم باشد در اين صورت نيز حضور ايشان ازنظر تارطخي هيچ مانعي ندارد و علي القاعده همراه با كاروان امام حسين ـ عليه السّلام ـ از مدينه در سال 60 خارج شده است و به همراهي كاروان امام حسين ،تمام صحنههاي عاشورا و قبل و بعد از آن را شاهد بوده است.
يعقوبي از امام باقر(ع) نقل مي كند كه حضرت فرمود: هنگامي كه جدم حسين-عليه السلام- به شهادت رسيد، من چهار ساله بودم و جريان شهادت آن حضرت و آنچه در آن روز بر ما گذشت هم را به ياد دارم.
تنها تر ين غر يب ديار مدينه بود
او مرد علم و زهد و وقار و سكينه بود
صد باب علم از كلماتش گشوده شد
در بين عالمان به خدا بي قرينه بود
اين خانواده نسل نجات و هدايتند
او نا خداي پنجمي اين سفينه بود
نان آور هميشه هر كو دك يتيم
بر شانه هاي خسته او جاي پينه بود
آتش گرفته باغ دلش از شراره اي
سهم امام خسته ما زهر كينه بود
همواره آسمان دلش رنگ لاله داشت
هفتاد و چند داغ شقايق به سينه بود
دشت نگاه او پُرِ گلهاي اشك بود
ياد آور حكايت سقا و مشك بود
بار دگر مدينه غمي تازه ديده است
داغي دگر به جان و دل او رسيده است
تنها مدينه نيست كه در سوگ و ماتم است
ماتم نشين و غم زده هر آفريده است
از بس به خاك اوست نهان چلچراغ نور
شام مدينه آينه دار سپيده است
بر محنت و غريبي گلهاي باغ عشق
گريان شده است ديده هر كس شنيده است
از بس كه داغ بر دل زهرا نهاده اند
خون جگر ز چشم پيمبر چكيده است
گلچين روزگار كه دستش شكسته باد
از باغ اهل بيت گلي تازه چيده است
سوزد دلم ز داغ غم باقر العلوم
آن كس كه كشته ره و عشق و عقيده است
از غربت و مصيبت آن حجت خدا
نخل بلند قامت هستي خميده است
آن نازنين كه در سفر كربلا و شام
خونين جگر به سينه صحرا دويده است
همراه كاروان اسيران دشت خون
بر جان بلا و محنت جانان خريده است
اي تربت بقيع به عرش افتخار كن
اينجا سرور قلب نبي آرميده است
از سوز سينه گفت «وفائي» به اهل دل
خار غمش به پاي دل ما خليده است
در فصول المهمة آمده است:
آن حضرت را بدين لقب مي خواندند زيرا علوم را مي شكافت و باز مي كرد. در صحاح آمده است:
«تبقر، يعني توسع در علم ».
و در قاموس گفته شده است: محمد بن علي بن حسين را باقر مي خواندند چون در علم تبحر داشت. در لسان العرب نيز ذكر شده است: آن حضرت را باقر مي خواندند چرا كه علم را مي شكافت و به اصل آن پي مي برد و فروع علم را از آن استنباط مي كرد و دامنه علوم را مي شكافت و وسعت مي داد.
ابن حجر در صواعق مي نويسد: «او را باقر مي خواندند و اين كلمه از«بقر الارض »اخذ شده است، يعني آنكه زمين را مي شكافد و مكنونات آن را آشكار مي كند. زيرا او نيز گنجينه هاي نهاني معارف و حقايق احكام و حكمتها و لطايف را كه جز از ديد كوته نظران و ناپاكان پنهان نبود، آشكار مي كرد. »از اين رو درباره وي گفته مي شد كه آن حضرت شكافنده علم و جامع آن و نيز آشكار كننده و بالا برنده علم و دانش است. در تذكرة الخواص نيز آمده است:
او را باقر لقب داده بودند زيرا در اثر سجده هاي فراوان، پيشاني اش شكاف برداشته بود. برخي هم گويند چون آن حضرت از دانش بسيار برخوردار بود او را باقر مي خواندند.
آنگاه به نقل سخن جوهري در صحاح مي پردازد.
شيخ صدوق در علل الشرايع به نقل از عمرو بن شمر آورده است: از حابر جعفي پرسيدم چرا به امام پنجم، باقر مي گفتند؟گفت: «چون علم را مي شكافت و اسرار آن را آشكار مي كرد». در مناقب ابن شهر آشوب نوشته شده است: گفته اند براي هيچ يك از فرزندان حسن و حسين (ع) اين اندازه از علوم، از قبيل تفسير و كلام و فتوا و احكام و حلال و حرام فراهم نشد كه براي امام باقر (ع) .
محمد بن مسلم نقل كرده است كه از آن حضرت سي هزار حديث پرسش كردم.
شهادت زائران خامه امن الهي
و همچنين شهادت مسلم ابن عقيل
و شهادت امام محمد باقر (ع)
را به خدمت همه عزيزان
پيشا پيش
تسليت عرض مي كنم
اين چند روز
روز هاي سختي هستند
هم سخت و هم مهم
بيشتر قدر بدونيد
روز شهادت حجاج خانه خدا به دست ال سعود ملعون
روز شهادت ايت الله سيد مصطفي خميني
روز شهادت امام محمد باقر (ع)
رو زتوطئه قتل امام حسين (ع)
روز دعوت عمومي مردم كوفه از امام حسين (ع)
حركت امام حسين(ع) از مكه به عراق
خبر شهادت مسلم ابن عقيل به امام حسين (ع)
روز عرفه روز نيايش روز رازو نياز
رو ز عيد قربان
پس بازهم سفارش مي كنم
بيشتر اين روزهارو قدر بدونيد
به هم ديگه دعا زياد كنيد
من رو هم توي دعا هاتون فراموش نكنيد
التماس دعا
زندگاني سيد مصطفي خميني
تاليفات سيد مصطفي خميني
مبارزات و سياست هاي مصطفي خميني
سيد مصطفى خميني در نگاه بزرگان
دانلود كل زندگينامه شهيد سيد مصطفي خميني (۵۰ صفحه) در ادامه مطلب
شهيد آيت الله سيد مصطفي خميني
ولادت سيد مصطفي خميني
شهيد سيد مصطفي خميني در ۲۱ آذر ۱۳۰۹ ه ش برابر با ۲۱ رجب ۱۳۴۹ ه ق در محله الونديه شهرستان قم در منزل اجارهاي متولد شد. به مناسبت نام پدر بزرگ پدري اش شهيد سيد مصطفي موسوي او را نيز مصطفي ناميدند.
برفراز كرسي اجتهاد
حاج آقا سيد مصطفي خميني پس از تلاش فراوان در ۲۷ سالگي به درجه اجتهاد نائل آمد، اجازه اجتهاد او از طرف امام خميني (ره) بود. عارف واصل آيت الله حاج سيدرضا بهأالديني كه ساليان طولاني با ايشان حشر و نشر داشت، در خصوص مقام علمي او چنين مينويسد: «بسمه تعالي. الحاج مصطفي آية الله جمع بينالمعقول و المنقول و السياسة الاسلامية و الدينيه في شبابه و بلغ مابلغ من نوادر زماننا بل من نوادر الاعصار و الازمان…
تاليفات سيد مصطفي خميني
با اينكه حاج آقا سيد مصطفي خميني هنوز جوان بود، ولي ديري نپاييد كه در زمينههاي تحقيق و تأليف نيز توجه همگان را به خود جلب نمود. مرور اجمالي بر تأليفات ايشان، بهترين گواه بر نبوغ و فقاهت پوياي آن محقق و فقيه فرزانه است.
۱ـ القواعد الحكميه (حاشيه براسفار ملاصدرا)
۲ـ حاشيه بر شرح هدايه ملاصدرا
۳ـ حاشيه بر مبدأ و معاد ملاصدرا
۴ـ كتاب البيع (اين كتاب در سه جلد بوده؛ ولي در حال حاضر فقط جلد اول و بحث ولايت فقيه از جلد دوم آن موجود است)
۵ـ كتاب الاجاره
۶ـ مستند تحريرالوسيله
۷ـ الحاشية عليالعروة الوثقي
۸ـ كتاب الخيارات
۹ـ المكاسب المحرمه
۱۰ـ الواجبات فيالصلاة
۱۱ـ كتاب الصوم
۱۲ـ تحريرات فيالاصول (۸ جلد)
۱۳ـ كتاب الطهارة
۱۴ـ القواعدالرجاليه
۱۵ـ حاشيه بر مستدرك مرحوم ميرزاحسين نوري
۱۶ـ شرح زندگاني ائمه معصومين
۱۷ـ تطبيق هيئت جديد بر هيئت و نجوم اسلامي
۱۸ـ تفسيرالقرآن الكريم (۴ جلد)
۱۹ـ الفوائد و العوائد
۲۰ـ الخلل فيالصلاة
ازدواج آيت الله مصطفي خميني
آيت الله سيد مصطفي خميني در سال ۱۳۳۵ شمسي با خانم معصومه حائري دختر آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي ازدواج نمود. خانم خديجه ثقفي همسر امام خميني (ره) دربارة چگونگي اين ازدواج ميگويد: يك وقت شايع شد كه با آقا مرتضي حائري وصلت كردهايم، بهطوري كه مصطفي ميگويد: وقتي آقاي حائري از صحن حرم بيرون ميآيد، رفقا مي گويند كه پدر زنت آمد. اين شايعه به گوش آقا رسيده بود و يك شب آقا از من پرسيد كه دختر آقاي حائري را ديدهاي؟ من هم كمي توضيح دادم.
مبارزات و سياست هاي سيد مصطفي خميني
شهيد سيد مصطفي خميني قبل از شروع نهضت امام خميني (ره) تا حدودي با جريانهاي سياسي جامعه آشنايي داشت و نسبت به جريانهاي مذهبي همفكري و گرايش داشت يكي از مؤثرترين تشكلهاي سياسي و مذهبي، جمعيت فداييان اسلام بود كه با تكيه بر مباني فكري ديني به مبارزات دامنهداري از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۴ دست زد. سيد مصطفي خميني با رهبر اين جمعيت؛ يعني شهيد سيد مجتبي نواب صفوي آشنا بود و در جلسات آن شركت ميكرد. با نفر دوم اين جمعيت نيز كه شهيد عبدالحسين واحدي بود، ارتباط دوستانه و نزديكي داشت. آيةالله صادق خلخالي در خاطرات خود در اين خصوص ميگويد: سيدمصطفي هيچگاه حاضر نبود زير بار ظلم و ستم برود و از اين جهت ايشان، بياندازه به مرحوم نواب و مرحوم واحدي علاقه داشت و با آنها در جلسات خصوصي شركت ميكرد. مخصوصاً در منزل آية الله شهيد صدوقي (قدس سره)، كه شهيد واحدي مدتي در آنجا مخفي بود.
شهادت سيد مصطفي خميني
آيت الله سيد مصطفي خميني ، پس از دوراني پر از رنج، تلاش و مبارزه در سحرگاه يكشنبه اول آبان ماه ۱۳۵۶ (برابر با نهم ذيقعده ۱۳۹۷ ه ق) در سن ۴۷ سالگي در نجف به طور ناگهاني و مرموز در خانه خود درگذشت. اولين كسي كه از اين واقعه آگاه شد و ديگران را نيز مطلع نمود، خادمه منزل حاج آقا مصطفي خميني به نام صغرا خانم بود
سيد مصطفى خميني در نگاه بزرگان
شخصيت علمى و سياسى و عرفانى و عبادى شهيد بر همگان روشن است و ما بخاطر تبرك و تيمن كلام عده اى از بزرگان را زينت بخش صفحات مى گردانيم :
امام خمينى(رحمت الله عليه) :
من اميد داشتم كه اين مرحوم (حاج آقا سيد مصطفى خميني ) شخص خدمتگذار و سودمند براى اسلام و مسلمين باشد ولى ((لا راد لقضائه و ان الله لغنى عن العالمين.
آيت الله العظمى بهاء الدينى (رحمت الله عليه) :
… ابن الامام ، بل هو الامام ، بل له اب مثل الامام ، شديد الحب بالامام ، لا لاجل الابوة ، و الامام شديد الحب لا لاجل ابنوة ، بل لجهات اخر لامجال لذكرها.
آيت الله حاج آقا مصطفى خمينى : دانشهاى عقلى و نقلى ، سياست اسلامى و دينى را در جوانى ياد گرفته ، و به جايى رسيده بود، كه از نخبگان زمان ما، بلكه عصرها و زمانها بود. درست گفتار و نيك سيرت بود، با كمال زيركى و هوشيارى به نفوس ، آگاهى داشت ، در انقلاب اسلامى و حوادث آن نقش بسيار ارزنده اى داشت … فرزند امام بود، بلكه خود، امامى بود، بلكه پدرى مثل امام داشت …
حضرت آيت الله العظمى خامنه اى(مدظله العالي) :
مرحوم سيد مصطفى خمينى (رحمت الله عليه)يكى از شخصيت هاى بالقوه و بالفعل اسلام بود. روزى كه ايشان شهيد شدند، در حدود سنين ۴۸ – ۴۷ سالگى بودند و در آن سن جزء ممتازين كسانى بود، كه در حوزه هاى علميه قم ، نجف ، مشهد، و… وجود داشت ، بنده ايشان را به عنوان يك چهره برجسته حوزه علميه قم از سالهاى قبل مى شناختم .
آيت الله معرفت(رحمت الله عليه) :
((تواضع و فروتنى از ويژگيهاى آن مرحوم بود و اين در حالى بود كه ايشان هم به دليل فرزندى امام (رحمت الله عليه) و هم به خاطر ويژگيهايى فردى از موقعيت اجتماعى بالايى برخوردار بود… ايشان جلوتر از پدر بزرگوارشان حرف نمى زد، و اصولا نمى توان آن مرحوم را از والد جدا دانست . خيلى از افراد اعتقاد داشتند كه ايشان در تمام ابعاد همانند زمانى است كه امام (ره ) در سنين جوانى بودند.))
در روز نهم مردادماه 1366 شمسي برابر با ششم ذيحجّه سال 1407 قمري، هزاران زائر ايراني و تعدادي از زائران ديگر كشورهاي اسلامي در مكه معظّمه و خانه خدا، در حال انجام فريضه الهي برائت از مشركين بودند كه به دست ماموران دولت وهابي عربستان سعودي مورد تهاجم وحشيانه قرار گرفته و به شهادت رسيدند. زائران خانه خدا، مراسم برائت را همه ساله با الهام از تعاليم اسلام و قرآن برگزار ميكنند و در آن، ضمن دعوت مسلمانان به اتحاد، بيزاري خود را از دشمنان اسلام به ويژه آمريكا و رژيم صهيونيستي اعلام ميدارند. بر اثر اين يورش بيرحمانه در خانه امن الهي، چهارصد نفر از حُجّاج ايراني به شهادت رسيده و بيش از هزار نفر نيز زخمي شدند. حمله به زائران خانه خدا نشان داد كه سردمداران وهابي عربستان، نه تنها لياقت خدمت به حرمين شرفين در اين كشور را ندارند، بلكه براي اثبات سرسپردگي خويش حاضرند احكام مُحكم الهي را نيز زير پا بگذارند. برگزاري مراسم برائت از مشركين در جريان اجتماع بزرگ و پرشكوه حجّ، تاثير آن را دوچندان ميكند. با توجه به اين اهميت، رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني(ره) و مقام معظم رهبري، حضرت آيتاللَّه خامنهاي، همه ساله بر انجام هرچه باشكوهتر مراسم برائت از مشركين تاكيد داشته و دارند. روز ششم ذيحجه سال 1366 (ه . ش ) ، حاجيان ايراني به همراه برخي از حجاج ساير كشورها كه به صف ايرانيان پيوسته بودند ، راهپيمايي عظيم برائت از مشركين را در مكه معظمه آغاز كردند .حجاج بيت الله الحرام در اين راهپيمايي باشكوه ضمن اظهار تنفر از آمريكا و اسرائيل ، از همه كافران و مشركان اعلام برائت نموده ، مسلمانان سراسر جهان اسلام را به اتحاد ويكپارچگي ، جهت مبارزه بي امان با سلطه قدرتهاي شيطاني ، در راس آنان شيطان بزرگ آمريكاي جنايتكار ، دعوت نمودند. گويي در و ديوار شهر مكه و ملائكه آسمان ، همصدا با حجاج شعار مي دادند . عرب و عجم ، مبهوت و مسحور اين طنين الهي شده بودند . راهپيمايان ، پس از استماع پيام تاريخي رهبرانقلاب اسلامي حضرت امام خميني ( ره) ، با شعار الله اكبر ، لا اله الا الله و مرگ بر آمريكا براي اداي نمازمغرب روانه حرم شدند . پس از طي مسافتي ، در حالي كه جلوي جمعيت عظيم راهپيمايان ، زنان و گروهي جانبازان در حركت بودند ، ناگهان ستونهايي از نظاميان آل سعود هويدا شد . آنان لحظه اي بعد ، به طرف صفوف حمله كردند و با باطوم بر سرو روي زائران بي گناه كوبيدند . اين گروه ازيك سو ، و گروه ديگري نيز از بالاي پله ها و ساختمانها ، سنگ و آجر ، آهن ، شيشه و بلوك سيماني بر سر و روي مردم مي ريختند . پس از آن ، شليك گازهاي سمي و خفه كننده آغاز شد و به دنبال آن رگبار گلوله ها به قصد كشتن راهپيمايان برائت ازمشركين به سوي آنان سرازير گرديد و پيكرهاي پاك آسماني كه جرمشان اعلام برائت و بيزاري از آمريكا ، اسرائيل و ايادي ناپاك آنها بود ، درخاك و خون غلتيدند . چادرها از سر زنان افتاد ، افراد زيادي به زير دست و پا له شدند و عده اي به وسيله گازهاي خفه كننده و رگبار گلوله ها، به شهادت رسيدند . اين جنايتكاران حتي به آمبولانسهاي حامل مجروحان نيز يورش مي بردند و مانع از جمع آوري آنان مي شدند . اين جنايت در جمعه خونين مكه ، به قدري فجيع بود كه براي مرتكبان و بانيان آن ، جز لكه هاي ننگ ابدي در صفحات تاريخ و فضاحت و رسوايي نزد ملتها ، اثري باقي نگذاشت . اين حادثه جانسوز ، كه وصف و شرح آن در كلام نمي گنجد ، نه تنها قلب مسلمانان جهان ، كه دل آزادگان دنيا را نيز به درد آورد و همه را در عزا و ماتمي بزرگ فرو برد . ليكن به قول امام عزيزمان ، خميني كبير : ما در عين حال كه شديداً متأثر و عزادار از اين قتل عام بي سابقه امت محمد صلي الله عليه و آله و پيروان ابراهيم حنيف و عاملين به قرآن كريم گرديده ايم ، ولي خداوند بزرگ را سپاس مي گزاريم كه دشمنان ما و مخالفين سياست اسلامي ما را از كم عقلان و بي خردان قرار داده است . چرا كه خودشان هم درك نمي كنند كه حركتهاي كورشان ، سبب قوت و تبليغ انقلاب و معرفي مظلوميت ملت ما گرديده است و درهر مرحله اي سبب ارتقاي مكتب و كشورمان را فراهم كرده اند... »
زائران خانه خدا
در ششم ذي الحجه سال
1366بي رحمانه به دست ال سعود
به شهادت رسيدن
من هنوز يادم هست كه چقدر درد ناك بود
خدا رحمتشون كنه
فردا دوشنبه مصادف است با كشتار حجاج بيت الله الحرام
شهادت مظلومانه زائران خانه خدا توسط ال سعود
مدينه هم همه ي تبارك عروس ميارن
به علي بگين اقا مبارك عروس ميارن
توي خلقت خدا دوماد تكه عروس ميارن
****
دست زهرا توي دست مرتضي است بگو مبارك
خطبه ون عقد اونها مصطفاست بگو مبارك
مهريه اش از طرف خود خداست بگو مبارك
*******
بياريد ياس و اقاقي به كمند خيلي قشنگه
بي بي جون به صورت علي بخند خيلي قشنگه
اسما دست زهرا رو حنا ببند خيلي قشنگه
با اين كه اين اعمال رو قبلا گذاشته بودم ولي به خاطر بعضي از دوستان كه خواسته بودن دوباره قرار مي دم
اينم لينكش
http://zananeenghelab6.tebyan.net/viewPost.aspx?PostID=286154
به مناسبت اول ذي الحجه سالروز ازدواج حضرت علي (ع) و فاطمه زهرا (س)
سالروز ازدواج آسمانيشان مبارك
آمد رود به خانه آن همسري كه او در بين همسران جهان، شهريار بود
خالق سپرد اين زر كاملعيار را دست كسي كه زرگر كاملعيار بود
لباس ياس بر تن كرد زهرا كنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا بلي گفت غلط گفتم بلي نه يا علي گفت
ديدم كه در عرش شور و شوق برپاست برپاگر اين بزم شرف ذات خداست
گفتم به خرد چه اتفاق افتاده گفتا كه عروسي علي و زهراست
ازدواج حضرت علي(ع) با حضرت فاطمه(ع) به فرمان خداوند، از امتيازاتي است كه رسول اكرم(ص) بر آن مباهات مي كرد.
در اين پيوند پر ميمنت، فرشتگان آسمان در سرور و شادماني، و بهشتيان به زينت و زيور آراسته شده بودند.
فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر پيغمبر اكرم و از دوشيزگان ممتاز عصر خويش بود. پدر و مادرش از اصيل ترين و شريف ترين خانواده هاي قريش بودند. از حيث جمال ظاهري و كمالات معنوي و اخلاقي از پدر و مادر شريفش ارث مي برد. و به عاليترين كمالات انساني آراسته بود.
شخصيت و عظمت پيامبر اكرم روز به روز در انظار مردم بالا مي رفت و قدرت و شوكت او زيادتر مي شد به همين علت دختر عزيزش زهرا (عليها السلام) همواره مورد توجه بزرگان قريش و رجال با شخصيت و ثروتمند قرار داشت هر از چندگاه از او خواستگاري مي كردند اما پيامبر با خواستگاران طوري رفتار مي كرد كه مي پنداشتند مورد غضب پيامبر قرار گرفته اند.
رسول خدا فاطمه را براي علي (عليه السلام) نگاه داشته بود و مايل بود از جانب او پيشنهاد شود. پيامبر از جانب خدا مأمور بود كه نور را با نور به ازدواج در آورد.
پيشنهاد به علي (ع):
اصحاب رسول خدا احساس كرده بودند كه پيغمبر اكرم تمايل دارد فاطمه (عليها السلام) را با علي پيوند ازدواج دهد، ولي از جانب علي پيشنهادي نمي شد. يك روز عمر و ابوبكر و سعد بن معاذ و گروهي ديگر كه پيامبر تقاضاي ازدواج آنها را رد كرده بود در مسجد گرد آمده بودند و از هر دري سخن مي گفتند. در اين بين سخن از فاطمه به ميان آمد. ابوبكر گفت: مدتي است كه اعيان و اشراف عرب فاطمه عليهاالسلام را خواستگاري مي نمايند اما پيغمبر اكرم پيشنهاد احدي را نپذيرفته و در جوابشان مي فرمايد: تعيين همسر فاطمه با خداست.براي همه روشن بود كه خدا وپيغمبر، فاطمه را براي علي عليه السلام نگاه داشته اند. سپس به «عمر» و «سعد بن معاذ» گفت: حاضريد به اتفاق هم نزد علي برويم و جريان را برايش تشريح كنيم و اگر به ازدواج مايل بود همراهيش كنيم؟! آنها از اين پيشنهاد استقبال و او را در اين كار تشويق كردند.
سلمان فارسي مي گويد: عمر و ابوبكر و سعد بن معاذ بدين قصد از مسجد خارج شدند و به جانب آن حضرت شتافتند.
علي (ع) فرمود: از كجا مي آييد و به چه منظور اينجا آمده ايد؟
ابوبكر گفت: يا علي تو در تمام كمالات بر سايرين برتري داري، و از موقعيت خود و علاقه ايكه رسول خدا به تو دارد كاملاً آگاهي. اشراف و بزرگان قريش براي خواستگاري فاطمه عليها السلام آمده اند ولي پيغمبر صلي الله عليه و آله دست رد به سينه همه زده و تعيين همسر فاطمه را به دستور خدا حواله داده است. گمان مي كنم خدا و رسول، فاطمه را براي تو گذاشته اند. و شخص ديگري قابليت اين افتخار را ندارد.
فرمود: صبر كن تا از فاطمه اجازه بگيرم.
پيغمبر نزد فاطمه (ع) رفت، فرمود: دخترم! علي بن ابي طالب (ع) را به خوبي مي شناسي براي خواستگاري آمده است. آيا اجازه مي دهي ترا به عقدش در آورم؟ فاطمه از خجالت سكوت كرد و چيزي نگفت. پيغمبر چون آثار خشنودى را در چهره او ديد گفت: الله اكبر و سكوت او را علامت رضايت دانست (2).
توافق:
رسول اكرم (ص) پس ازكسب اجازه به نزد علي آمد و با لبي خندان گفت: يا علي! آيا براي عروسي چيزي داري؟ پاسخ داد: يا رسول الله پدر و مادرم قربانت، شما از وضع من كاملاً اطلاع داريد. تمام ثروت من عبارت است از يك شمشير، يك زره و يك شتر.
فرمود: تو مرد جنگ و جهادي و بدون شمشير نمي تواني در راه خدا جهاد كني، شمشير از لوازم و احتياجات ضروري تو است. شتر نيز از ضروريات زندگي تو محسوب مي شود، بايد به وسيله آن آبكشي كني و امور اقتصادي خود و خانواده ات را تأمين كني و براي اهل و عيالت كسب روزي نمايي و در مسافرت بارت را بر آن حمل كني، تنها چيزي كه مي تواني از آن صرف نظر كني همان زره است. منهم به تو سخت نمي گيرم و به همان زره اكتفا مي نمايم. يا علي آيا اكنون بشارتي به تو بدهم و رازي را برايت آشكار بسازم؟!
عرض كرد: آري يا رسول الله، پدر و مادرم فدايت، شما هميشه نيك خوي و خوش زبان بوده ايد.
فرمود: پيش از آنكه به نزد من بيايي جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خدا ترا از بين مخلوقاتش برگزيده و به رسالت انتخاب كرد. علي (ع) را برگزيد و برادر و وزير تو قرار داد. بايد دخترت فاطمه را به ازدواج او درآوري. مجلس جشن ازدواج آنان در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده است. خدا فرزندان پاك و نجيب و طيب و طاهر و نيكو به آنان عطا خواهد نمود يا علي هنوز جبرئيل بالا نرفته بود كه تو درب منزل را زدي (3).
خطبه عقد:
پيغمبر صلي الله عليه وآله فرمود: يا علي تو زودتر به مسجد برو و من نيز از عقب تو مي آيم، تا در حضور مردم مراسم عقد را برگزار كنيم و خطبه بخوانيم.
علي (ع) مسرور و خوشحال به جانب مسجد حركت نمود. ابوبكر و عمر را در بين راه ملاقات كرد، آنها از جريان كار جويا شدند، گفت: رسول خدا دخترش را به من تزويج كرد، هم اكنون پيامبر در راه است تا در حضور جمعيت، مراسم عقد و خطبه خواني را انجام دهد.
پيغمبر (ص) در حالي كه صورتش از سرور و شادماني مي درخشيد به مسجد تشريف برد، و به بلال فرمود: مهاجر و انصار را در مسجد جمع كن. هنگامي كه مردم جمع شدند، بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناي فرمود: اي مردم آگاه باشيد كه جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا پيام آورد كه مراسم عقد ازدواج علي و فاطمه عليها السلام در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده و دستور داده كه در زمين نيز آن مراسم را انجام دهم، و شما را بر آن گواه بگيرم. سپس نشست و به علي (ع) فرمود: برخيز و خطبه عقد را بخوان.
علي عليه السلام برخاست و فرمود: خدا را بر نعمت هايش سپاس مي گويم و شهادت مي دهم كه بغير از او خدايي نيست. شهادتي كه مورد پسند و رضايت او واقع شود. درود بر محمد صلي الله عليه وآله، درودي كه مقام و درجه اش را بالا برد. اي مردم! خدا ازدواج را براي ما پسنديده و بدان دستور داده است. ازدواج من و فاطمه را خدا مقدر كرده و بدان امر نموده است. اي مردم! رسول خدا فاطمه را به عقد من در آورد و زره ام را از بابت مهر قبول كرد. از آن حضرت بپرسيد و گواه باشيد.
مسلمانان به پيغمبر (ص) عرض كردند: يا رسول الله! فاطمه را با علي كابين بسته اي؟
رسول خدا پاسخ داد: آري. پس تمام حضار دست به دعا برداشته گفتند: خدا اين ازدواج را بر شما مبارك گرداند و در ميانتان دوستي و محبت افكند.
مذاكره عروسي:
علي عليه السلام مي فرمايد: حدود يك ماه طول كشيد و من خجالت مي كشيدم با پيغمبر درباره فاطمه صحبت كنم، ولي گاهي كه خلوت مي شد مي فرمود: يا علي چه همسر نيكو و زيبائي نصيبت شد؟ بهترين زنان عالم را تزويج تو كردم.
روزي برادرم عقيل پيش من آمد و گفت: برادر جان! من از ازدواج تو بسيارمسرور هستم. چرا از رسول خدا (ص) خواهش نمي كني كه فاطمه را به خانه ات بفرستد تا بوسيله عروسي شما، چشم ما روشن گردد؟ پاسخ دادم: خيلي ميل دارم عروسي كنم اما از رسول خدا خجالت مي كشم. عقيل گفت: تو را به خدا سوگند! هم اكنون با من بيا تا خدمت پيغمبر (ص) برويم.
علي با برادرش عقيل آهنگ منزل رسول خدا نمودند. در بين راه به «ام ايمن» برخورد كرده جريان را برايش گفتند. ام ايمن گفت: اجازه بدهيد من با رسول خدا در اين باره مذاكره كنم.
ام سلمه و ساير زنان از قضيه خبردار شدند و خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله مشرف گشتند. عرض كردند: يا رسول الله! پدر و مادرمان به فدايت، براي موضوعي خدمت شما رسيده ايم كه اگر خديجه زنده بود چشمش بدان روشن مي شد. وقتي پيغمبر (ص) نام خديجه را شنيد اشكش جاري شد و فرمود: خديجه؟! كجا مانند خديجه پيدا مي شود؟ هنگامي كه مردم مرا تكذيب نمودند مرا تصديق كرد و براي ترويج دين خدا، اموالش را در اختيار من قرار داد. خديجه زني بود كه خدا بر من وحي فرستاد كه بدو بشارت دهم خانه اي از زمرد در بهشت بدو عطا خواهد كرد.
ام سلمه عرض كرد: پدرم و مادرم فدايت شود، شما هرچه درباره خديجه مي فرماييد صحيح است. خدا ما را با او محشور گرداند. يا رسول الله! برادر و پسر عموي شما ميل دارد همسرش را به منزل ببرد.
فرمود: پس چرا خودش در اين باره صحبتي نمي كند؟ عرض كرد: از كمروئي اوست.
پيغمبر (ص) به ام ايمن فرمود: علي را نزد من حاضر كن.
وقتي علي (ع) خدمت پيغمبر مشرف شد فرمود: يا علي! آيا ميل داري همسرت را به منزل ببري.
عرض كرد: آري يا رسول الله.
فرمود: خدا مبارك كند، همين امشب يا فردا شب وسائل عروسي را فراهم مي كنم.
سپس به همسرانش فرمود: اطاقي را براي فاطمه فرش كنيد تا مراسم عروسي را برگزار كنيم (4). مراسم ازدواج برترين بندگان خداوند در روز اول يا ششم ذي الحجه (5) سال دوم يا سوم هجري انجام گرفت(6).
(1)ذخائر العقبي ص 26.
(2)بحار الانوار ج 43 ص 127 ذخائر العقبي ص 29
(3)بحار الانوار ج 43 ص 127
(4)بحار الانوار ج 43 ص 130 ـ 132
(5)مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 349
(6)بحار الانوار ج 43 ص 6 و 7
برگرفته از كتاب بانوي نمونه اسلام تأليف ابراهيم اميني.