سيزده آبان و تسخير لانه جاسوسي
تسخير لانه جاسوسى و انقلاب اسلامى
پس از كودتاى ننگين ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ توسط دست نشاندگان مـزدور آمـريـكـايـى در ايران و برگرداندن محمد رضا شاه پهلوى به قدرت و سلطنت ، آمريكاييان به جاى استعمارگران قبلى يعنى انگليسى ها، حاكمان پس پرده حكومت در ايران گرديدند و از آن به بعد، ورق هاى تاريخ ايران را آنان رقم زدند.
دخـالت هـاى مـسـتـقـيـم و غـيـرمـسـتـقـيـم آمـريـكـاييان تحت پوششهاى گوناگون در سرزمين ما از قبيل گسيل سيل عظيمى از مستشاران نظامى و در قبضه گرفتن ارتش ، تصويب طـرح نـنـگـيـن كـاپـيـتـولاسـيون جهت مصونيت اتباع آمريكايى در اين سـرزمـيـن ، مـسـافرت هاى رؤ ساى جمهور آمريكا به ايران و چندين سـفـر شاه خائن به آمريكا، پشتيبانى مستقيم حكومت استكبارى آمريكا از شاه معدوم و اعمال ظالمانه اش ، كم كم خشم و نفرت روشن فكران مـتـعـهّد، روحانيت آگاه و مردم مسلمان و هوشيار ايران را زياد كرد كه نـمـود اصـلى و اساسى اين كينه و نفرت در سخنان امام خمينى (ره ) در ردّ قضيه منفور كاپيتولاسيون جلوه و ظهور پيدا نمود.
سفارت تسخير شده آمريكا در تهران
پنجم ارديبهشت ماه، سالروز شكست مفتضحانه آمريكا در طبس در سال ۵۸ است. شكستي كه انقلاب الهي ايران، سليمانوار باد را به خدمت گرفت تا ريگهاي روان را در كوير طبس و در ميانه شب به سراغ جنود شيطان بفرستد و آن سرافكندگي و درماندگي تاريخي را براي فيلسواران ابرهه به بار آورد. تسخير لانه جاسوسي آمريكا توسط خواهران و برادران دانشجوي مسلمان كه به تعبير امام خميني انقلاب دوم بود، نقطه عطفي در تاريخ انقلاب اسلامي و مبارزات ضد آمريكايي به شمار ميرود و شكست حمله آمريكا به ايران در طبس نقطه عطفي در ۴۴۴ روز ماجراي لانه جاسوسي ميباشد.
سيزده آبان روز دانش آموز
تاريخ انقلاب اسلامي، به عنوان واقعهاي بزرگ كه تنها چند سال از آن ميگذرد، گواه زندهاي از جايگاه اهالي علم در تعيين سرنوشت ملت و گام برداشتن ايرانيان مسلمان به سوي آرمانهاي خويشتن است.
روزهايي چون سيزده آبان كه سالروز قيام خونين دانش آموزان عليه رژيم ظلم و استبداد و نيز سالروز تسخير لانه جاسوسي به دست دانشجويان و دانشآموزان است، همچون اسناد زندهاي هستند كه گواهي ميدهند تنها و تنها كساني ميتوانند در مسير تاريخ، تمدن آفرين باشند كه به سلاح علم و ايمان مسلح هستند.
سيزده آبان و مبارزه با استكبار جهاني
در تاريخ انقلاب اسلامي برگي زرين و مقطعي حساس و مناسبتي پرخاطره است، بخصوص آنكه چهارده سال بعداز تبعيد حضرت امام (ره) در همين روز (۱۳ آبان ۱۳۵۷) فرزندان امام و صدها دانش آموز و دانشجو در مقابل دانشگاه تهران و خيابان هاي اطراف با شعار “درود بر خميني” و “مرگ بر شاه” پايه هاي حكومت را به لرزه در آوردند و با گلوله هاي مأموران شاه به خاك و خون غلتيدند.
درخصوص ارادت بزرگان دين به امام علي(ع) روايات بسياري نقل شده است.
به گزارش نامه، سيد عباس موسوي مطلق در خاطرات خود از مرحوم حاج اسماعيل دولابي ميگويد:
روز عيد غدير بود كه در خدمت مرحوم حاج اسماعيل دولابي رحمه الله به ديدن مرحوم جعفر آقا مجتهدي رحمه الله رفتيم.
به محض نشستن مرحوم حاج اسماعيل سخن را درباره توحيد شروع كرد و مطالب بلندي آن روز از زبان شريفشان جاري شد و جمعي از حاضرين و برادران كه به هر دو بزرگوار ارادت داشتند غرق در حضور و معرفت بودند.
فقط يك طلبه جوان كه اول سلوكش بود به عنوان اعتراض به حاج آقا [دولابي] بلند گفت: آقا روز عيد غدير است از علي بگو.
مرحوم دولابي بلافاصله فرمود: آخر من وضو ندارم، اول بايد وضو بگيرم و بعد اسم مباركش را به زبان بياورم.
جعفر آقا مجتهدي با يك حالتي پر از شور و شادي به زبان خودشان فرمودند: ايلد احسنت، احسنت، احسنت! ايلد حاج آقا خوب گفتي.
بنده هيچوقت مرحوم جعفر آقا رحمه الله را به اين خوشحالي نديده بودم.
[47] هان مردمان! « به خدا و رسول او و نور همراهش ايمان آوريد (تغابن/8)».« پيش از آنكه چهره ها را تباه و باژگونه كنيم، يا چونان اصحاب روز شنبه ( يهودياني كه بر خدا نيرنگ آوردند ) رانده شويد.» (نساء/47)
به خدا سوگند كه مقصود خدا از اين آيه گروهي از صحابه اند كه آنان را با نام و نَسَب مي شناسم ليكن به پرده پوشي كارشان مأمورم. آنك هر كس پايه كار خويش را مهر و يا خشم علي در دل قرار دهد (و بداند كه ارزش عمل او وابسته به آن است).
[48] هان مردمان! نور از سوي خداوند در جان من، سپس در جان علي ابن ابيطالب آنگاه در نسل او تا قائم مهدي - كه حق خدا و ما را مي ستاند – جاي گرفته، چرا كه خداوند عزوجل ما را دليل و حجت قرار داده بر كوتاهي كنندگان به عمد، ستيزه گران، ناسازگاران، خائنان و گنهكاران و ستمكاران و غاصبان از تمامي جهانيان.
[49] « هان مردمان! هشدارتان مي دهم همانا من رسول خدايم. پيش از من نيز رسولاني آمده و سپري شده اند. پس آيا اگر بميرم يا كشته شوم به جاهليت برمي گرديد ؟ و آن كه به قهقرا برگردد خدا را زيان نخواهد رسانيد و او سپاس گزاران شكيبا گر را پاداش خواهد داد.(آل عمران/144)»
[50] هان! علي و فرزندان من از نسل او داراي كمال شكيبايي و سپاس گزاري اند.
[51] هان مردمان! «..اسلامتان را بر من منت مگذاريد(حجرات/17) » و بر خدا نيز، كه اعمالتان را بيهوده و تباه خواهد كرد و او بر شما خشم خواهد گرفت و شما را به« شعله اي از آتش و مس گداخته(الرحمن/35)» گرفتار خواهد كرد.«.. به يقين پروردگار شما در كمين گاه است..(فجر /14)».
[52] هان مردمان! به زودي پس از من«.. اماماني خواهند آمد و شما را به آتش خواهند خواند. آنان در روز رستاخيز تنها و بي ياور خواهند بود(قصص /41)».
[53] آگاه باشيد كه خداوند و من از آنان بيزاريم.
[54] هان مردمان! حتما آنان و ياوران و پيروان و تابعانشان در پست ترين جايگاه آتش خواهند بود، چه جايگاه بدي است منزل متكبران. (نحل/29)
[55] هان! «كه آنان اصحاب صحيفه اند». اكنون هر كه در صحيفه خود نظر كند.
[56] هان مردمان! اينك جانشيني خود را به عنوان امامت و وراثت به امانت به جاي مي گذارم در نسل خود تا برپايي روز رستاخيز و اكنون مأموريت خود را انجام مي دهم تا برهان بر هر شاهد و غايب باشد و نيز برهمه ي آنان كه زاده شده يا نشده اند.پس بايسته است اين سخن را حاضران به غايبان و فرزندداران به فرزندان تا برپايي رستاخيز ابلاغ كنند.
[57] و به زودي گروهي پس از من! امامت را چپاول كرده به پادشاهي جابجا مي كنند. هان! خشم خدا بر غاصبان و چپاولگران. و« البته به زودي به كار شما جن و انس خواهد پرداخت ..» (الرحمن/31) آن كه مي پردازد – عذاب خواهد نمود- «.. و شعله هاي آتش و مس گداخته بر سر شما ريخته خواهد شد و در آن هنگام هرگز ياري نمي شويد ..» (الرحمن/35)
[58] هان مردمان!«...همانا خداوند عزوجل شما را به خود رها نخواهد كردتا ناپاك را از پاك جدا كند و هر آينه خداوند شما را بر غيب آگاه نمي گرداند.» (آل عمران/179)
[59] هان مردمان! هيچ سرزميني نيست مگر اين كه خداوند به خاطر تكذيب اهل آن – حق را – آن را پيش از برپايي رستاخيز نابود خواهد كرد و آن را به« امام مهدي »خواهد سپرد و حتما خداوند وعده ي خود را انجام خواهد داد.
[60] هان مردمان! شمار فزوني از گذشتگان شما گمراه شدند و خداوند نابودشان كرد و همو نابود كننده ي آيندگان است. خداوند تعالي فرموده : «... آيا پيشينيان را تباه نكرديم ؟ و در پس آنان آيندگان را نابود نساختيم ؟ آري با مجرمان اين چنين كنيم. واي بر ناباوران در روز رستاخيز ! ...» (مرسلات/19)
[61] هان مردمان! همانا خداوند مرا فرمان داده و بازداشته و من نيز به دستور او به علي امر و نهي كرده ام، پس دانش امر و نهي در نزد علي است. فرمان او را بشنويد تا سلامت مانيد و اطاعتش كنيد تا هدايت شويد و از آن چه باز مي دارد خودداري كنيد تا راه يابيد و به سوي مقصد او حركت كنيد و هرگز راه هاي پراكنده شما را از راه او باز ندارد. (انعام/153)
[40] هان مردمان! خداوند عزوجل دين را با امامت علي تكميل نمود. اينك آنان كه از او و جانشينانش از فرزندان من و از نسل او - تا برپايي رستاخيز و عرضه بر خدا - پيروي نكنند كرده هايشان در دو جهان بيهوده بوده در آتش دوزخ جاودانه خواهند بود. « به گونه اي كه نه از عذابشان كاسته و نه بر ايشان فرصتي براي نجات خواهد بود. (بقره/161)»
[41] هان مردمان! اين علي است ياورترين، سزاوارترين، نزديك ترين و گرانقدرترين شما نزد من و خداوند عزوجل و من از او خشنوديم. آيه ي رضايتي در قرآن نيست مگر درباره او و هرگاه خداوند ايمانيان را خطابي نموده به او آغاز كرده . و آيه ي ستايشي نازل نگشته مگر درباره ي او و در سوره ي « هل اتي علي الانسان » گواهي بر بهشت نداده مگر براي او و آن را در حق غير او فرود نياورده و به وسيله آن آيه جز او را نستوده است.
[42] هان مردمان! علي ياور دين خدا، دفاع كننده از رسول اوست و هم او پرهيزكار پاكيزه و رهنماي ارشاد شده« به دست خود خدا است. » پيامبرتان برترين پيامبران، جانشين اش برترين جانشينان و فرزندانش بهترين اوصيايند.هان مردمان! فرزندان پيامبران از نسل آنانند و فرزندان من از نسل اميرالمومنين علي است.
[43] هان مردمان! به راستي كه شيطان اغواگر آدم را با رشك از بهشت رانده. مباد شما به علي رشك ورزيد كه آنگاه كرده هايتان نابود و گام هايتان لرزان خواهد شد. آدم به خاطر يك اشتباه به زمين هبوط كرد حال آنكه برگزيده خداوند عزوجل بود. پس چگونه خواهيد بود كه شما شماييد و دشمنان خدا نيز از ميان شمايند.
[44] هشدار كه با علي نمي ستيزد مگر شقي و سرپرستي اش را نمي پذيرد مگر رستگار پرهيزكار و به او نمي گرود مگر ايمان دار بي آلايش و به خدا سوگند سوره ي « والعصر » درباره او نازل شده است : « به نام خداوند همه مهر مهرورز . به زمان سوگند كه انسان در زيان است. » (والعصر/1-2) مگر علي كه ايمان آورده و به درستي و شكيبايي آراسته است.
[45] هان مردمان! خدا را گواه مي گيرم كه پيام او را به شما رساندم و « بر فرستاده وظيفه اي جز بيان روشن نيست ». (عنكبوت 18 - نور 54)
[46] هان مردمان! « تقوا پيشه كنيد همانگونه كه بايسته است و نميريد جز با شرف اسلام ». (آل عمران/102)
بند شصت و هفتم
اين بند براي نور چشم است
مي خواهي نور چشمت زياد شود اين بند را
زياد بخوان
بخش دوم خطبه غدير فرمان الهي براي مطالبي مهم
بخش دوم: فرمان الهي براي مطلبي مهم
[12] و اكنون به بندگي خويش و پروردگاري او گواهي ميدهم ، و وظيفه ي خود را در آنچه وحي شده انجام ميدهم مباد از سوي او عذابي فرود آيد كه كسي را ياراي دور ساختن آن از من نباشد هرچند توانش بسيار ، دوستي اش - با من - خالص باشد. خداوندي جز او نيست. چرا كه به من هشدار داده كه اگر آنچه در حق علي نازل كرده ،به مردم ابلاغ نكنم ، وظيفه ي رسالتش را انجام نداده ام و خود او –تبارك وتعالي– امنيت از آزار مردم را برايم تضمين كرده و البته كه او بسنده و بخشنده است . پس آنگاه خداوند چنين وحي ام فرمود:
«به نام خداوند همه مهر مهرورز اي فرستاده ي ما آنچه از سوي پروردگارت درباره علي و جانشيني او بر تو فرو فرستاديم به مردم برسان وگرنه رسالت خداوندي را به انجام نرسانده اي و او تو را از آسيب مردمان نگاه ميدارد ..»(مائده/67).
[13] هان مردمان ! در تبليغ آنچه خداوند بر من نازل فرموده كوتاهي نكرده ام و اكنون سبب نزول آيه را بيان مي كنم : همانا جبرئيل از سوي سلام پروردگارم –كه تنها او سلام است - سه مرتبه بر من فرود آمد و فرماني آورد كه در اين مكان به پا خيزم و به هر سفيد و سياهي اعلام كنم كه علي بن ابيطالب برادر وصي و جانشين من در ميان امت و امام پس از من است هم او كه جايگاه اش نسبت به من به سان هارون نسبت به موسي است مگر اين كه پيامبري پس از من نخواهد بود و او پس از خدا و رسول او صاحب اختيار شماست و خداوند تبارك و تعالي آيه اي بر من نازل فرموده كه « همانا تنها ولي و سرپرست و صاحب اختيار شما خداوند و پيامبرش و موءمناني اند كه نماز به پا مي دارند و در ركوع زكات مي پردازند ...» (مائده/55) و قطعاً علي بن ابيطالب نماز بر پا داشته و در ركوع زكات پرداخته و پيوسته خداخواه است .
[14] و من از جبرئيل در خواستم كه از خداوند سلام اجازه كند و مرا از ماموريت تبليغ به شما معاف دارد زيرا كمي پرهيزگاران و فزوني منافقان و دسيسه ملامت گران و مكر مسخره كنندگان اسلام را ميدانم همانان كه خداوند در وصفشان در كتاب خود فرموده : «...به زبان مي گويند آن را كه در دلهايشان نيست و آن را اندك و آسان مي شمارند حال آنكه نزد خداوند بس بزرگ است...»(نور/15)
[15] و نيز از آن روي كه منافقان بارها مرا آزار رسانيده اند تا بدان جاكه مرا اذن (سخن شنو و زود باور ) ناميده اند به خاطر همراهي افزون و تمايل و پذيرش علي از من و توجه ويژه ي من به او ،تا بدان جا كه خداوند آيه اي فرو فرستاد (توبه/61) « و از آنان اند كساني كه پيامبر خدا را آزرده ، گويند او سخن شنو و زود باور است بگو آري او سخن شنو ست بر عليه آنان كه گمان مي كنند او تنها سخن مي شنو د –ليكن به خير شماست او(پيامبر) به خدا ايمان دارد و اهل ايمان را تصديق كرده راستگو مي انگارد و همو رحمت است براي ايمانيان شما و البته براي آنان كه او را ازار دهند عذابي دردناك خواهد بود...»
و اگر مي خواستم نام گويندگان چنين سخن را بر زبان آورم و به آنان اشارت كنم و مردمان را به سويشان هدايت كنم ( كه آنان را شناسايي كنند ) ميتوانستم.ليكن به خدا سوگند در كارشان كرامت نموده لب فرو بستم .
[16] با اين حال خداوند از من خشنود نخواهد شد مگر فرمان او را در حق علي به شما ابلاغ كنم . آنگاه پيامبر (صلي الله عليه و آله) چنين خواند :
«...اي پيامبر ! آنچه –در حق علي - از سوي پروردگارت بر تو فرود آمده ابلاغ كن و گرنه رسالت او را انجام نداده اي و البته خداوند تو را از آسيب مردمان نگاه مي دارد ...»(مائده/67)
بخش اول خطبه غدير حمد و ثناي الهي
بخش اول: حمد و ثناي الهي
[1] ستايش خداي را سزاست كه در يگانه گي اش بلند مرتبه و در تنهاي اش به آفريدگان نزديك است. سلطنتش پر جلال و در اركان آفرينش اش بزرگ است، بر همه چيز احاطه دارد بي آنكه مكان گيرد و جابه جا شود و بر تمامي آفريدگان به قدرت و برهان خود چيره است.همواره ستوده بوده وخواهد بود ، مجد و بزرگي او را پاياني نيست آغاز و انجام از او و برگشت تمامي امور به سوي اوست .
[2] اوست آفريننده ي آسمان ها و گستراننده ي زمين ها و حكمران آنها . دور و منزه از خصايص آفريده هاست و در منزه بودن خود نيز از تقديس همگان برتر. هموست پروردگار فرشتگان و روح ، افزوني بخش بر آفريدگان ، و بخشنده ي بر همه موجودات است ، به نيم نگاهي ديده ها را ببيند و ديده ها هرگز او را نبينند .كريم و بردبار و شكيباست .
رحمتش جهان شمول و عطايش منت گزار در انتقام و كيفر سزاواران عذاب بي شتاب است .
[3] بر نهان ها آگاه و بر درون ها دانا ، پوشيده ها بر او آشكار و پنهان ها بر او روشن است .بر هر هستي فراگير و چيره . نيروي آفريدگان از او و توانايي بر هر پديده ويژه ي اوست ، او را همانندي نيست .
در تاريكستان لاشيء او هستي بخش هر هستي است جاودانه و زنده و عدل گستر ، خداوندي جز او نباشد و اوست ارجمند و حكيم .
[4] ديده ها رابر او راهي نيست و اوست كه ديده ها را دريابد و اوست بر پنهاني ها آگاه و بر كارها دانا ، از ديدن ، كسي وصفش را نيابد و بر چگونگي او از نهان و آشكار دست نيازد مگر او-عز وجل –راه نمايد و خود را بشناساند.
[5] گواهي مي دهم كه او « الله » است همو كه تنزهش سراسر روزگاران را فرا گرفته و پرتوش ابديت را شامل است . فرمانش را بي مشاور اجراكند و تقديرش را بي شريك امضاء وهستي را بي ياور سامان دهد.
[6] صورت آفرينش اورا الگويي نبوده ، آفريدگان را بدون ياور و سختي و حيله ، هستي بخشيده است جهان با ايجاد او موجود و با آفرينش او پديدار شده است .
پس اوست « الله » و معبودي جز او نيست هم او كه صنعش استوار و ساختمان آفرينش اش زيباست . دادگري كه ستم روا نمي دارد و بخشنده ترين كه كارها به او باز مي گردد.
[7] و گواهي مي دهم كه او الله است كه هر هستي در برابر بزرگي اش فروتن و در مقابل ارجمندي اش رام و به توانايش تسليم و به هيبت اش خاضع است .
[8] پادشاه هستي ها و چرخاننده ي سپهرها و رام كننده ي آفتاب و ماه كه هريك تا اجل معين جريان يابند .
او پرده ي شب را به روز و پرده ي روز را به شب –كه شتابان در پي شب است -(اعراف/54) به پيچد هم او شكننده ي هر ستمگر باطل گرا و نابود كننده ي هر شيطان سركش است ،
[9] نه او را ناسازي باشد و نه برايش مانند و انبازي، يكتا وبي نياز ، نه زاده و نه زائيده شده و او را همتايي نبوده (سوره اخلاص)، خداوند يگانه و پروردگار بزرگوار است . بخواهد به انجام رساند ، اراده كند و حكم نمايد ، بداند و بشمارد ، بميراند و زنده كند ، نيازمند و بي نياز فرمايد ، بخنداند و بگرياند نزديك آورد و دور برد ،باز دارد و عطا كند اوراست پادشاهي و ستايش ، به دست تواناي اوست تمام نيكي و هم اوست بر همه چيز توانا.
[10] شب را در روز و روز را در شب فرو برد ،جز او خداوندي نباشد گرانقدر و آمرزنده ،پذيرنده ي دعا و افزاينده ي عطا، برشمارنده نفس ها و پروردگار پري و انسان ، چيزي بر او مشكل ننمايد .
فرياد فرياد كنندگان ، او را آزرده نكند و اصرارِ اصرار كنندگان او را به ستوه نياورد. نيكوكاران را نگاهدار و رستگاران را يار ، مومنان را صاحب اختيار و جهانيان را پروردگار است ،هم او كه در همه ي احوال سزاوار سپاس و ستايش آفريدگان است.
[11] او را ستايش فراوان و سپاس جاودانه مي گويم در شادي ورنج و آسايش و سختي و به او و فرشتگان و نبشته ها و فرستاده هايش ايمان داشته فرمان او را گردن مي گذارم و اطاعت مي كنم وبه سوي هرآنچه مايه ي خوشنودي اوست ، مي شتابم و به حكم و فرمان او تسليم ،چرا كه به فرمان بري او شايق واز كيفر او ترسانم زيرا او خدايي است كه كسي از مكرش در امان نبوده و از ستم اش ترسان نباشد (زيرا او را ستمي نيست).
بند شصت و ششم
اين بند براي پيشگيري از سردرد خوب است
براي بيماراني كه دچار ميگرن هستند
قبل از شروع درد اين را بخوالنند و از درد پيشگيري كنند
عيد غدير خم بر همه عزيزان و شيعيان حضرت علي (ع) مبارك
بند شصت و پنجم
اين بند براي زكام خوب است
اگر زكام شديد داريد اين بند را بخوانيد
پديد آورنده : طيبه صادقي ، صفحه 14
شامگاه روز دهم آبان سال 1358 مصادف با عيد سعيد قربان سال 1399 هجري، مجاهدي ديگر از ذريه اميرالمؤمنين(ع) قدم به مسلخ عشق گذاشت و جان گرانمايه خود را كه سالها در مجاهده و تلاش گذرانده بود، در پيشگاه حضرت حق در طبق اخلاص نهاد. مجاهد عظيم الشان «آيت الله قاضي طباطبايي» در چنين روزي بعد از اداي فريضه نماز مغرب و عشاء و در حال مراجعت از مسجد به منزل، مورد هجوم عوامل سرسپرده استكبار تحت نام گروه «فرقان» قرار گرفت و شربت شهادت را نوشيد. مروري اجمالي بر سرگذشت شهيدشهيد بزرگوار «آيت الله سيد محمود قاضي طباطبايي» اولين امام جمعه تبريز در سال 1333 هجري قمري در تبريز متولد شد. پدرش حاج ميرزا باقر و عمويش ميرزا اسدا... از علماي بنام تبريز بودند و ايشان تحصيلات مقدماتي علوم ديني را در مدرسه «طالبيه» نزد آن دو فرا گرفت. در سن 24 سالگي در بحبوحه مبارزات در تبريز به همراه پدرش به تهران تبعيد شد و پس از چند ماه توقف در تهران و ري به تبريز مراجعه نمود. دو سال بعد جهت تحصيل در حوزه علميه قم به شهر قم مشرف شد و از محضر آيات عظام مرحوم «آيت الله سيد محمد خوانساري»، مرحوم «آيت الله سيد محمد حجت كوهكمرهاي»، مرحوم «آيت الله صدر»، مرحوم «آيت الله بروجردي» و «آيت الله گلپايگاني» كسب فيض نمود. آن شهيد بزرگوار از محضر «امام خميني(ره)» نيز بهره برد و از شاگردان و علاقمندان ايشان بشمار مي رفت. در سال 1369 هجري قمري شهيد قاضي از قم به نجف عزيمت كرد و نزد علماي برجسته نجف يعني مرحوم «آيت الله حكيم عبدالحسين رشتي»، «ميرزا باقر زنجاني» و «بجنوردي» به كسب علوم ديني پرداخت. راهنمايي شهيد قاضي در مسائل سياسي و انقلابي زبانزد خاص و عام بود. شخصيت و آثار علميآن شهيد بزرگوار بدليل تسلطي كه به زبان عربي داشت، مقالاتي به زبان عربي براي مجلات كشورهاي عربي نيز مي نگاشت. مقالات زيادي از ايشان در مجلات مصر چاپ شده است، مطالعات تبليغاتي ايشان به تصريح دوستان و آشنايان كم نظير و اطلاعات ادبي ايشان بسيار وسيع بود. آثار قلمي با ارزشي از ايشان به يادگار مانده است كه برخي از آنها ذيلا ذكر مي گردد: مقدمه و تصحيح تفسير (جوامع المجامع) علامه طبرسي. ذكر حديقه الصالحين در (الذريعه الي تصانيف الشيعه) شيخ آقا بزرگ تهراني. پاورقي بر (فردوس الاعلي) نوشته كاشف الغطاء تعليقات بر (انوار نعمانيه). اضافات و تعليقات بر كتاب (انيس الموحدين) ملا محسن نراقي. تقريرات دروس اساتيد نجف. تقريرات فقه و اصول مرحوم آيت الله حجت. مراسلات با مرحوم علامه كاشف الغطاء. كتاب (صدقات اميرالمومنين و صديقه طاهره). تاريخ قضا در اسلام. حضرت امام حسين (ع). تحقيق روز اربعين. دوران حيات سياسيشهيد «آيت الله قاضي طباطبايي» همچنانكه در تلاشهاي علمي كوشا بودند، در مبارزات سياسي نيز شركت فعالانه داشتند. آن شهيد بزرگوار داراي روحيه انقلابي و ارادهاي خللناپذير بودند و در پرونده قطوري كه ساواك در مورد ايشان تهيه كرده، اين نكته مشهود است. شركت علني و بارز آن شهيد در مبارزات سياسي از سالهاي 41 و 42 همزمان با آغاز نهضت اسلامي شروع ميشود و ايشان يكي از رهبران و پايه هاي نهضت در آذربايجان بودند كه در جريان همين مبارزات دستگير و در زندان «قزلقلعه» تهران زنداني شدند. آيت الله شهيد قاضي به اتهام اينكه در خلال بحث پيرامون حكومت اسلامي و جنايات اسرائيل در يك سخنراني علني نام امام را به عظمت و عزت بر زبان آورد به مدت شش ماه به «بافق» كرمان تبعيد شد. پس از آن به بهانه ديگري شش ماه ديگر به زنجان تبعيد شد. شهيد قاضي در تبريز تنها نماينده تامالاختيار حضرت امام خميني(ره) بوده و نقش ايشان در شكل دادن به مبارزات مردم تبريز نيز شايان توجه است. «مسجد شعبان»، محور مبارزه در آذربايجان شرقي و مركز مبارزات، كه شهيد قاضي طباطبائي امامت آنجا را عهدهدار بودند. شهيد قاضي در مبارزه از همه جلوتر و فوقالعاده محبوب و مورد احترام بودند و به هميندليل دسايس دشمنان و منحرفين از اسلام عليه ايشان كارگر نميشد. نفوذ ايشان به حدي بود كه اگر روزي را در آذربايجان تعطيل اعلام ميكردند بدون شك آن روز همه جا بحال تعطيل در ميآمد. آيت الله شهيد قاضي جزو اولين كساني بود كه در آذربايجان اعلاميه خلع شاه از سلطنت را امضا كرد. ساواك با صرف بودجههاي ويژه، جريانات مخالف ايشان در تبريز را تقويت ميكرد تا اثرات فعاليتهاي ايشان را در زمينهسازي براي انقلاب خنثي كند. در ماههاي قبل از پيروزي انقلاب، رهبري جريانات حاد سياسي، برپايي تظاهرات و تشكيل مجالس، همه بر عهده اين شهيد بزرگوار بود و ايشان اولين امضاء كننده اعلاميه 29 بهمن 56 در چهلم شهداي قم بود. مرحوم آيت الله شهيد قاضي هميشه سدّ مستحكمي در مقابل خطوط انحرافي در جريانات ضد انقلابي بود و از اوان پيروزي انقلاب عليه جريانات منحرف و وابسته، نظير «خلق مسلمان» افشاگريهاي لازم را مينمود و منحرفان با وجود ايشان، قدرت و جرأت ابراز وجود پيدا نميكردند. خدمات ايشان بعد از پيروزي انقلاب نيز شايسته توجه بسيار است. «شهيد قاضي طباطبايي» بلافاصله بعداز پيروزي انقلاب از طرف امام به سمت امام جمعه تبريز منصوب شدند و اولين نمازجمعه را در اين شهر بزرگ برپا كردند. ايشان همچنين كميتههاي انقلاب اسلامي آذربايجان شرقي و غربي را تشكيل دادند و نقش زيادي در راهاندازي استانداريها، فرمانداريها و ادارات استان ايفا نمودند. مرحوم قاضي همچنين زحمات زيادي براي رسيدگي به محرومان و مستضعفين متحمل شدند و پس از يك عمر مجاهده و تلاش خالصانه بدست عوامل خود فروخته و سر سپرده استكبار جهاني به شهادت نائل آمدند. ياد اين فقيد شهيد گرامي و راهش پر رهرو باد |
يك روزنامه نگار تبريزي : اعتراف سريع به اشتباه
آيت الله قاضي جزو معدود امام جمعه ها بود كه اگر در عبادات و اعمال خود ، اشتباه مي كرد و متوجه آن مي شد، به سرعت به آن اعتراف مي كرد و به جبران آن مي پرداخت. مثلاً او در نمازهاي جمعه دچارسهو مي شد. وقتي نماز تمام مي شد، به اشتباه خود درمقابل مردم اعتراف مي كرد و از نو نماز مي خواند و نگران موقعيت خود درميان مردم نبود.
شهيد قاضي ؛ سوژه كتابها
شهيد قاضي طباطبايي كه ۴۳ جلد كتاب علمي و تحقيقي نوشته وچندين مقاله او به زبان عربي در دنياي عرب منتشر شده است، خود سوژه نويسندگان مختلف قرار گرفته است. جلد سيزدهم ياران امام به روايت اسناد ساواك، قاضي طباطبايي قله شجاعت و ايثار ، مجلس نشين قدس، پارساي پايدار ، سيماي فرزانگان ، هفت هزار روز تاريخ ايران وانقلاب، و� از جمله آن كتابها ومقاله ها هستند. تاكنون بيش از ۲۰اثر درمورد اين شهيد چاپ و منتشر شده است كه كتاب �تنهايي و پايداري � آقاي حسين نجفي در سال ۱۳۷۹ آخرين آنها است
خلاصه اي از زندگاني امام هادي (ع)
دوستي و شيوه پايدار ساختن آن
آنكه با تو در دوستي ميزند با وي ره دوستي گير، كه اين گونه دوستي پايدارتر است.
صدقه و آغاز آن
- صدقه را از خويشتن آغاز كن: اگه چيزي فزون آمد به كسان خود بده ،و اگر از كسان تو چيزي فزون آمد به خويشان بده ،واگر از خويشان نيز چيزي فزون آمد به ديگران بده ،هم چنين صدقه را از عيال خويش آغاز كن.
-صدقه را از آنچه خداوند آغاز كرده است ، آغاز كنيد.
"سروم! اگر مصلحت بداني دعايي به من بياموز كه آن را در تعقيب نماز هاي خود بخوانم و خدا با آن خير دنيا و آخرت را برايم فراهم آورد." اين نامه ي محمد بن ابراهيم به سرور و مولايش بود. بي شك شما هم از امامتان چنين درخواستي داريد. با هم پاسخ امام علي النقي عليه السلام را مي بينيم:
تقول:
مي گويي:
كليني با سند خود از علي بن مهزيار نقل مي كند.
الكافي 3: 346 ح 28، وسائل الشيعه 4: 1045 ح 7،بحار الانوار 86: 48.
كد فرهنگ جامع: 249
فلسفه حرف مي آورد و عرفان سكوت.
آن عقل را بال و پر مي دهد و اين عقل را بال و پر مي كند.
آن نور است و اين نار.
آن درسي بود و اين در سينه.
از آن دلشاد شوي و از اين دلدار.
از آن خداجو شوي و از اين خداخو.
آن به خدا كشاند و اين به خدا رساند.
آن راه است و اين مقصد.
آن شجر است و اين ثمر .
آن فخر است و اين فقر .…
آن كجا و اين كجا.
هزار و يك نكته، علامه حسن زاده آملي
فلسفه حرف مي آورد و عرفان سكوت.
آن عقل را بال و پر مي دهد و اين عقل را بال و پر مي كند.
آن نور است و اين نار. آن درسي بود و اين در سينه. از آن دلشاد شوي و از اين دلدار. از آن خداجو شوي و از اين خداخو.
آن به خدا كشاند و اين به خدا رساند. آن راه است و اين مقصد، آن شجر است و اين ثمر آن فخر است و اين فقر، آن كجا و اين كجا.
هزار و يك نكته، صفحه 128
سبط نبى مير همه متقى
شبل على بحر نقاوت نقى
شاه عشر هادى جن و بشر
هادى دين، زاده ى خيرالبشر
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
شمس هدى پادشه بحرو بر
هادى دين، زاده ى خيرالبشر
مژده ز ميلاد شه ملك دين
نور خدا سرور اهل يقين
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
محور دين، عروه ى اهل يقين
حجت حق، مظهر جان آفرين
شد به جهان ماه رخش جلوه گر
هادى دين، زاده ى خير البشر
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
اي دوست بيا كه وقت شادي آمد
هم عزت و هم نور الهي آمد
بر خلق خدا رحمت حق نازل شد
فرزند تقي امام هادي آمد
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
چشم و چراغ آل فاطمه آمد
دست گل جواد الائمه آمد
بانگ منادى آمد تبارك اللَّه
موسم شادى آمد تبارك اللَّه
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
امام هادى آمد تبارك اللَّه
مژده ز سوى خدا بر همه آمد
وجه خدا در زمين چهره گشوده
ماه امام جواد جلوه نموده
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
ولادت دهمين گلبرگ آسماني، آيينهي عصمت، هادي امّت، اسوهي مجد و شرافت، ناي پرخروش ولايت،
ناخداي كشتي هدايت، حضرت امام هادي (ع) بر پيروان ولايت خجسته باد.
. . .
طلوع ستارهي تابناك ولايت، خورشيد عدالت، فرزند ايمان، مهبط انوار رحمان،
مفسر بزرگ آيههاي قرآن، حضرت امام علي النقي(ع) تهنيت باد.
. . .
ميلاد امام پاكي و روشنايي، ستارهي راهنماي بشريت، گنجينهي ارزشمند كرامت، قلهي بلند فضيلت،
گلبرگ درخت رحمت، برگزيدهي خداوند سرمد، حضرت امام هادي (ع) تهنيت باد.
. . .
ميلاد باسعادت پاكيزهترين خلق خدا، معدن لطف و صفا، گسترهي عظيم ولايت،
پناه درماندگان، امام علي النقي(ع) بر عاشقان سيرهاش مبارك باد.
امروز كه دل قرين شاديست
ميلاد تو اي امام هادي است
ميلاد تو برهمه مبارك
بر مهدي فاطمه مبارك.
. . .
مژده ز ميلاد ولى عشر
هادى دين زاده ى خيرالبشر
مژده ز ميلاد على النقى
هادى دين نوگل باغ تقى
ولادت امام هادي(عليه السلام) مبارك باد
. . .
پيامبر خدا(ص) فرمودند:
"جمله «لا حول و لا قوة الا باللّه»
۹۹ درد را شفا ميدهد
كه سادهترين آنها اندوه است
كتاب: زندگانى حضرت محمد(ص) ص 539
نويسنده: رسولى محلاتى
پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام همپيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام«بنى بكر»و«خزاعه»كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.
«خزاعة»با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بنى بكر»با قريش.
نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مىگذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد، ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به«خزاعه»بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به«خزاعه»را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.
و برخى احتمال دادهاند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مىكردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مىتوانند ضربهاى بر آنها وارد كنند.
و به هر صورت شبى كه خزاعه بىخبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دستبنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دستبردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او كمك و يارى طلبيد.
رسول خدا(ص)كه از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.
از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مىتواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مىتواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند، اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بىاعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!
ابو سفيان با ناراحتى پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!
ابو سفيان با خشم گفت: اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شكنى كردهايد اى ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانستسخنى بگويد و برخاسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد على بن ابيطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار كرد: يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمدهام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!
على(ع)بدو فرمود: اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمىدانى كه پيغمبر چون تصميم بهكارى گرفت كسى نمىتواند در آن باره با او سخنى بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)كه با دو فرزندش حسن و حسين(ع)در اتاق نشسته بودند كرده گفت: اى دختر محمد ممكن استبه اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيدهاند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.
كار بر ابو سفيان سختشده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مىشد و نمىدانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:
اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟
على(ع)كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مىماند و به وسايل ديگرى متشبث مىشود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مايوس و خشمگين به مكه باز مىگردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازهاى به راه مىاندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مىكند.
از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت: اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين كار براى من سودى دارد؟
على(ع)فرمود: گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمىرسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على(ع)در ميان مردم ايستادهگفت: اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.
بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه كردى؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجهاى نگرفتم، پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مىكنم نمىدانم آيا كارى را كه به دستور او انجام دادهام فايدهاى دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهى؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا كرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا على تو را مسخره كرده، آخر اين كار چه سودى داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهى جز اين نداشتم.
پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد، و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركتشدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مىرود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام ركتسپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركتشد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مىديد.
اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مىبرد ولى زن و بچهاش در مكه بودند نامهاى براى قريش نوشتبدين مضمون:
«ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل»
[پيغمبر خدا با لشكرى همچون تودههاى تاريك شب و بسرعتسيل به سوى شما مىآيد. ]
اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مىگذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعتبه مكه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بىدرنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مىبرد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفه - يك فرسخى مدينه - يا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند، در اين وقت على(ع)پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامهات را بيرون مىكنم و نامه را به دست مىآورم، آن زن كه على(ع)را مصمم ديد گفت: به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه استخواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا(اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در قتحاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.
در روايتشيخ مفيد(ره)است كه چون على(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!
كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مىلرزيد از جا برخاست و عرض كرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم - و سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشت - .
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مىدهيد تا من او را بكشم، پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مىكرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد) كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد، با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند. . . ]تا به آخر.
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام، مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند، و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مىخواستخبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومتبرنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمتخانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد، از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعتحركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند، و شب هنگام به«مر الظهران»يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخين نوشتهاند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيلهاى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيلهاى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال دادهاند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد، ولى به نظر مىرسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مىرسيد و كنترل مىشد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام، شبها كه مىشد از مكه خارج مىشدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مىشدند تفحص و جستجو مىكردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - كه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بود - كمك كرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى درهاى كه مشرف به«مر الظهران»و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت: به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت: گمان مىكنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمدهاند!
ابو سفيان گفت: قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد!
در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شدهبود و در آن نزديكى گردش مىكرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اى ابا حنظله!
ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت: اى ابا فضل!
آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد: چه خبر است؟و اينها كياناند؟
عباس گفت: اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمدهاند!
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانتبگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را مىزنند چاره اين است كه پشتسر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.
ابو سفيان بىتامل پشتسر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعتبه سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مىرسيد لشكريان نگاه مىكردند چون استر پيغمبر را مىديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمىشدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد، راه را باز كرد ولى وقتى پشتسر عباس، ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت، اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس كه متوجه موضوع شد بسرعتخود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابو سفيان را امان دادهام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)
همين كه صبح شد و صداى بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد: اين صدا چيست؟پاسخ داد: اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مىگويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمىگذارند آب وضوى او به زمين بريزد، ابو سفيان در شگفتشد و به عباس گفت:
- بالله لم ار كاليوم كسرى و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديدهام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشتسر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تاثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود:
واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبتبه خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مىكنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.
پيغمبر فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبتبه خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مىكنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت: واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزدهاند مسلمان شو!
ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد، و عباس (4) به رسول خدا عرض كرد: يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى استخوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود: آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است.
و همين كه ابو سفيان برخاست كه برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود: او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مىخواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس كنار ابو سفيان نشست و دستههاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مىگذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مىكرد كه اينها قبيله سليماند. . . اينها مزينه هستند. . . اينها كياناند. . .
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى«كتيبة الخضراء»و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت: هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنتبرادر زادهات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد: اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مىآيد، سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد، و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!
هند - دختر عتبه - كه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بىخاصيت را بكشيد!رويت زشتباد با اين خبرى كه آوردى! ابو سفيان گفت: واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومتبا اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند: خدايتبكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت: هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانههاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.
سپاه مجهز اسلام به«ذى طوى»رسيد - جايى كه مكه نمايان مىشد - از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمىشد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود، فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدىبخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهان - چنانكه گفتهاند - عبارت بودند از زبير بن عوام، خالد بن وليد، ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
«اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبى الحرمة» (5)
شعار جنگ را زنده كرد، اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد«اليوم يوم المرحمة» (6) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند، خود پيغمبر نيز از طريق«اذاخر»به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپردهاى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.
مردم شهر به خانههاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محلههاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكر - يعنى همان قبيلهاى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودند - سكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جايى به نام«خندمه»موضع گرفتند.
سپاهى كه از آن محله مىگذشتسپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مىرفت، خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا(ص)كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند. (7)
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند، رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد، شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود، اكنون سكوتى توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مىكردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيبهايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مىگذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارىمىكرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مىزد و كوچههاى مكه را يكى پس از ديگرى پشتسر مىگذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان، حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پيش مىرفت.
لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد، و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كردهاند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دستبه كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (8) ، و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على(ع) پرسيدند: هنگامى كه بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود: چنان ديدم كه اگر مىخواستم ستاره ثريا را در دستبگيرم مىتوانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانهكعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مىكرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است. ]
مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيدهاند و با خود فكر مىكنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجهها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشىها و توطئههايى را كه در طول بيستسال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدستشدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند، چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغتحاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيدهاند تا سرانجام كار را ببينند، ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دستخود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهرههاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مىخواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بتپرستى اكنون چه مىخواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مىخواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته، در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زدهاند دلها از ترس مىتپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است، قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مىبينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مىخوانند.
آنان كه اكثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمىدانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقهشان را داشتند با گفتن يك جمله«القتل»، «النهب»و يا«الاسر»فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مىكرد، مردى از قريش زنده نمىماند و خانهاى به جاى نبود، اما نمىدانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم«رحمة للعالمين»است، و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تاثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.
بارى لحظههاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جملهاى كه بيستسال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».
[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد، وعدهاش راست در آمد و بندهاش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت. . . ]
آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مىكردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آيا در(باره من)چه مىگوييد و چه فكر مىكنيد؟]
و با اين دو جمله كوتاه مىخواست نظريه آنها را نسبتبه خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان كه سخت تحت تاثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزشطلبانه گفتند:
«نقول خيرا و نظن خيرا، اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت»!
[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمىگوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمىبريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كهاكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]
دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مىسازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند. رسول خدا(ص)نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود، و بدانها گفت:
«فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف: لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين».
[من همانى را به شما مىگويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت: امروز ملامتى بر شما نيستخدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است. ]
و سپس افزود:
[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد. ]
اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجهها افتاده و بخواهد تلافى كند، اما رسول خدا(ص)براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فانتم الطلقاء»!
[برويد كه همهتان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت، مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شدهاند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشتشگفتانگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.
در اينجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مىتوان گفت: سخنان مزبور عصاره و فشردهاى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصهاى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى استبراى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعههاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ايها الناس ان الله قد اذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها، الا انكم من آدم و آدم من طين، ان العربية ليستباب والد و لكنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى، الا ان كل مال و ماثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين».
[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده، هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شدهايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده، آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بندهاى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.
«هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيتشما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا!و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل، او را به جايى نمىرساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانههاى شانه مساوى و يكساناند، عرب بر عجم، و سرخ بر سياه، فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.
هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بىاساس مىدانم. ]و در پارهاى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كردهاند كه فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم ادناهم».
[مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند، خون هر يك با ديگرى برابر است، كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد. . . ]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«يا بنى هاشم، يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون، فلا اعرفكم تاتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و ياتى الناس يحملون الآخرة، الا و انى قد اعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و ان لى عملى و لكم عملكم».
[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و سبتبه شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند، چنان نباشد كه روز قيامتشما را ببينم كه آمدهايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمعآورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دستباشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشهاى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مامور كرد تا اذان نماز را بر فراز خانه كعبه بگويد و نداى توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مكه برساند و همين كه صداى بلال بلند شد، آنها كه هنوز در دل تسليم نشده بودند سخنانى كه حكايت از عناد و دشمنىشان مىكرد بر زبان جارى كردند از آن جمله عكرمة بن ابى جهل گفت:
به خدا من كه بدم مىآيد پسر رباح بر بام كعبه صداى الاغ كند!حارث بن هشام گفت: كاش قبل از اين روز مرده بودم!
خالد بن اسيد گفت: سپاس خداى را كه پدرم ابو عتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند كه پسر رباح بر بام كعبه رود!
سهيل بن عمرو گفت: اين كعبه خانه خداست و او ماجرا را مىبيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون مىسازد.
ابو سفيان گفت: من كه چيزى نمىگويم، به خدا مىترسم اگر چيزى بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند!
در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخنانى را كه آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خدا(ص)ايشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت، در اين وقتخالد بن اسيد و برخى ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه كردند و رسول خدا آنها را بخشيد!
سپس پيغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قريش يك يك مىآمدند و با آن حضرت بيعت مىكردند و اسلام اختيار مىنمودند، آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسيارى از زنان قريش بخصوص اعيان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر كردند و دستهاى خود را در آن آب كرد و آيه زير را كه در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بيعت آنها قرائت كرد:
«يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم» (9) .
[اى پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خويش را نكشند و دروغ وبهتان نزنند و در كارهاى شايسته عصيان و نافرمانى تو را نكنند، در اين صورت با ايشان بيعت كن و از خدا براى آنها آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است. ]
پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دستخود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زنانى كه مىخواهند بيعت كنند بيايند و دستهاى خود را به نشانه بيعتبا پيغمبر اسلام در ظرف آب كنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.
زنان قريش بدين ترتيب مىآمدند و دستخود را در ظرف آب كرده و بيعت مىكردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان بود كه به خاطر جنايتى كه در جنگ احد كرده بود و به تحريك او وحشى حمزة سيد الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستى؟
هند نگران شد و گفت: اكنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو كند!
انصار مدينه كه اين جريانات را يكى پس از ديگرى مشاهده مىكردند، و تسليم شدن كامل شهر مكه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديك مىديدند كم كم به فكر فرو رفتند و نگران شدند كه مبادا رسول خدا(ص)از اين پس بخواهد در وطن اصلى و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مكه را بر مراجعتبه مدينه ترجيح دهد، بخصوص كه مكه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و كسى كه وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زيسته بود.
ولى مثل اين بود كه ماجراى پيمان عقبه را فراموش كرده بودند و قولى را كه پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آنها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگرانى آنها زياد شد تا جايى كه پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براى اطمينان خاطر آنها فرمود: چنين چيزى نخواهد بود، زندگى من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!
رسول خدا(ص)پس از فتح مكه پانزده روز در آنجا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مكه دستور داد هر كس در خانه خود بتى دارد آن را از بين ببرد و ترتيبى داد كه مردم مىآمدند و مسائل و احكام دين را از آن حضرت مىآموختند و در ضمن دستههايى را به اطراف فرستاد تا بتخانههاى اطراف را ويران كرده و مردم را به اسلام دعوت كنند. و به همه آنها دستور مىداد با كسى جنگ و قتال نكنند.
كه از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوى بنى مدلج فرستاد، عمرو بن اميه ضمرى را به سوى بنى الديل اعزام كرد، عبد الله بن سهيل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوى بنى جذيمه اعزام فرمود، كه البته قبايل مزبور برخى مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخى هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل كرده و به بعدها موكول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دستبه جنگ و كشتار نزدند.
از آن جمله عمرو بن عاص را براى ويران ساختن بتخانه«سواع»فرستاد و سعد بن زيد را مامور ويران كردن«مناة»كرد، و آنها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بتخانههاى مزبور را ويران كرده و بازگشتند.
تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دستبه كشتار بىرحمانه و جنايت هولناكى زد كه سبب شد رسول خدا(ص)براى تلافى جنايت او على(ع)را بفرستد و خونبهاى كشتگان و ساير خسارتهاى وارده را به تمامى بپردازد.
و ابتداى ماموريتخالد به گفته برخى از اهل تاريخ و سيره نويسان از اينجا شروع شد كه مىنويسند:
در اطراف مكه بتخانه معروفى بود به نام«عزى»كه در سرزمين«نخله»واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و بخصوص قبيلههاى اطراف آن منطقه بود.
پيغمبر خدا براى ويران كردن آن بتكده، خالد بن وليد را مامور كرد بدان ناحيهبرود و آن بتكده را ويران سازد (10) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بنى جذيمه برود و آنها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش كرد كه مبادا در اين راه خونى از كسى بريزد و دستبه خونريزى و كشتار بزند، و عبد الرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در كارها به همراه او گسيل داشت.
و به گفته شيخ مفيد(ره)علت انتخاب خالد براى اين ماموريت نيز سابقه خونريزى و دشمنى بود كه ميان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت (11) و گرنه خالد شايستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامى نبود و پيغمبر خدا مىخواستبدين وسيله با تماسى كه از نزديك ميان آنها برقرار مىشود در پرتو تعاليم اسلام كينههاى ديرينه و سابقهاى كه از زمان جاهليت ميان آنها وجود داشتبرطرف گردد.
خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتكده عزى را ويران كرد و سپس به سوى بنى جذيمه رهسپار گرديد.
همين كه بنى جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقهاى كه با او داشتند از وى بيمناك گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: اينكه ما مسلح شدهايم نه به خاطر آن است كه خواسته باشيم از اطاعتخدا و پيغمبرش سرپيچى كرده و نافرمانى كنيم بلكه احتياط كار خود را كرده و از شخص تو روى سابقه زمان اهليتبيمناكيم و ما مسلمان هستيم، اكنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزى مىخواهد اين شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهيم؟
خالد گفت: بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگى مسلمان شدهاند، در اين وقت ميان بنى جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله، قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.
اما وقتى تسليم شدند خالد بن وليد با كمال بى رحمى و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دستهاى آنها را از پشتبستند و سپس جمع زيادى از آنها راكشت.
همه اهل تاريخ نوشتهاند وقتى اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متاثر و ناراحتشد و هماندم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرده گفت:
«اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد».
[خدايا من از كارى كه خالد انجام داده به درگاه تو بيزارى مىجويم(و هرگز به كار او راضى نبودم). ]
سپس براى تلافى و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناك على بن ابيطالب(ع)را مامور كرد به سوى قبيله مزبور برود و خونبهاى افرادى را كه به دستخالد كشته شدهاند و خسارتهاى مالى ديگرى را كه در اين ماجرا به آنها رسيده دقيقا بپردازد. على(ع)به نزد قبيله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاى تمام كشتگان و خسارتهاى ديگر را پرداخت نمود، حتى مىنويسند: قيمت ظرف چوبى كه سگان قبيله در آن آب مىخوردند و در ماجراى حمله خالد شكسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين كارها مبلغى هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاى ديگرى متوجه آنها شده و آگاهى ندارند جبران شود، حتى مبلغى نيز به افرادى كه از حمله خالد وحشت كرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با كمال مهربانى دلجويى كرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش كارهاى خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا(ص)ضمن تحسين و تقدير او دربارهاش دعا كرده گفت:
«ارضيتنى رضى الله عنك».
[اى على تو رضايت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!]
و به دنبال آن فرمود:
[اى على تو راهنماى امت من هستى، براستى رستگار آن كسى است كه تو را وستبدارد و راه تو را دنبال كند، و بدبخت كامل كسى است كه با تو مخالفت كند و از راه تو منحرف گردد. ]
پىنوشتها:
1. و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامهاى نزد او نيست و سپس گريست، زبير گفت: يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامهاى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم، على(ع)فرمود: پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامهاى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مىگويى: نامهاى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود: يا نامه را بيرون آر و يا جامهات را بيرون آورده و سپس گردنت را مىزنم!زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2. سوره ممتحنه، آيه 5.
3. و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود:
اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت: آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مىخورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟
عباس با تندى بدو گفت: زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مىزند شهادتين را بر زبان جارى كن، ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت: فما نصنع باللات و العزى؟
[پس با«لات»و«عزى» - آن دو بتبزرگ - چه كنيم؟]
عمر گفت: «اسلخ عليهما»!!
4. ما نمىدانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مىكوشد و چرا با او نرد عشق مىبازد. . . و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
5. [امروز روز كشتار و جنگ است، امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
6. [امروز روز مرحمت و مهربانى است!]
7. از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مىگويد: هنگامى كه مشركان مزبور مىخواستند در«خندمه»موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مىكرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مىنمود، زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد: براى چه شمشيرت را اصلاح مىكنى؟گفت: براى محمد و يارانش!
زن گفت: گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!
حماس در جوابش گفت: ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مىكشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد، زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مىگفتى؟
در پاسخش گفت:
انك لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عكرمة
و بو يزيد قائم كالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيتخلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة
[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مىكرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بىحركت)ايستاده بودند، و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مىديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مىريختند و چنان شمشير مىزدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمىشد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمىكردى؟]
8. داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كردهاند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1، ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8، صص 691 - 680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل، نسايى، ابن جوزى، طبرى، هيثمى، قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل كردهاند كه آن حضرت فرمود: من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانهها پنهان شديم.
و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كردهاند - چنانكه در بالا نقل شد - و از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كردهاند كه در اين باره گويد:
قيل لى قل لعلى مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
ليلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهرى يده
فاحس القلب ان قد ابرده
و على واضح اقدامه
فى محل وضع الله يده
9. سوره ممتحنه آيه 12.
10. به گفته برخى اين ماموريت پس از رفتن او به سوى بنى جذيمه بود و به تعبير ديگر دو ماموريتبود نه يكى.
11. براى اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزى ميان آنها به ترجمه سيره ابن هشام، ج 2، ص 287 مراجعه شود.
اصلا احساس مي كنم ي شادي به خصوصي دارم
انگار فتح مكه فتح دنيا بوده
فتح مكه برابر با پيروزي عليه دشمنان اسلام به زودي ان شالله پيروزي اسلام عليه همه كفار زمان رو شاهد باشيم
ذيحجه از جمله ماههاي قمري است كه وقايع تاريخي بسياري در دل آن نهفته است كه هر يك اثري عميق بر تاريخ اسلام گذاشتهاند، از جمله وقوع شق القمر، بخشيدن فدك به حضرت زهرا(س) و به غارت بردن حجرالاسود .
شق القمر
طبق روايات مشهور، مشركان نزد رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: اگر راست مى گويى و تو پيامبرى، ماه را براى ما دو نيم كن، فرمود: اگر اين كار را انجام دهم، ايمان مى آوريد؟ عرض كردند آرى!!
شب چهاردهم ماه بود پيامبر از پيشگاه پروردگار تقاضا كرد آنچه خواسته اند به او بدهد ناگهان ماه به دو نيم شد و رسول خدا(ص) آنها را يك يك صدا زد و فرمود: ببينيد، خداوند در سوره قمر مى فرمايد: «اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وانْشَقَّ القَمَر واِنْ يَرَوا آيةً يُعْرِضوُا وَ يَقوُلُوا سِحرٌ مُسْتَمِر» يعنى قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت پيامبر(سوره قمر، آيه ۱) آخر الزمان مبعوث شده و بعث آن، دليل بر نزديك شدن قيامت است و ماه به معجره او شكافت ولى كافران هنگامى كه نشانه بر صدق دعوت پيامبر(ص) را مى بينند اعراض كرده و مى گويند اين سحرى هميشگى است كه مكرر از او سر مى زند.
اكتشافات و مطالعات امروز چنين امرى را نه تنها محال نمى داند بلكه نمونه هاى آنها مشاهده مى شود مثلا پيدايش منظومه هاى شمسى كه اول جزء خورشيد بودند بعد جدا شدند و نيز شهابها، سنگهاى آسمانى هستند كه از كرات جدا مى شوند، اين دليل متقن است كه در اجرام آسمانى جدا شدن امكان پذير است.
بخشيدن فدك به حضرت زهرا(س)
در چهاردهم ذيحجه سال هفتم هجرى قمرى فدك به حضرت زهرا بخشيده شد و حضرت پيامبر(ص) در اين بخشش شاهد گرفتند. قول ديگر ۱۵ رجب است.
جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند عرضه داشت: فدك را به فاطمه(س) عطا كن. پيامبر(ص) به حضرت زهرا فرمود: «خداوند فدك را براى پدرت فتح كرد و چون لشكر اسلام آن را فتح نكرده مخصوص من است. خداوند دستور داده آن را به تو بدهم. از سوى ديگر مهريه مادرت حضرت خديجه(س) بر عهده پدرت مانده و پدرت در قبال مهريه مادرت و به دستور خداوند، فدك را به تو عطا مى كند. آن را براى خود و فرزندانت بردار و مالك آن باش».
حضرت زهرا عرض كرد: تا شما زنده ايد بر من و مال من صاحب اختيار هستيد. پيامبر فرمود: «ترس از آن دارم كه نااهلان تصرف نكردن تو را در زمان حياتم، بهانه اى قرار دهند و بعد از من آن را از تو منع كنند».
حضرت فاطمه عرض كرد: آن گونه كه صلاح مى دانيد عمل كنيد. پيامبر(ص) اميرالمؤمنين(ع) را فرا خواند و فرمود: «سند فدك را به عنوان بخشوده و اعطاى پيامبر بنويس و ثبت كن». على(ع) آن را نوشت و پيامبرو اُم ايمن شهادت دادند، سپس پيامبر(ص) فرمود: اُم ايمن زنى از اهل بهشت است.
به غارت بردن حجر الاسود
چهاردهم ذيحجه سال ۳۱۷ هجرى قمرى قرامطه به سر كردگى ابوطاهر قرمطى وارد مكه شدند و دست تعدى بر مسلمين بردند و بسيارى را در مسجدالحرام كشتند و در چاه زمزم ريختند.
آنها جامه كعبه را برداشته و بين خود تقسيم كردند، اموال حاجيان و خانه هاى مكه را غارت كردند و در كعبه و حجرالاسود را از جا كندند و حجرالاسود را با خود به هَجر بردند كه بيش از بيست سال نزد آنها بود.
امير بغداد و عراق پنجاه هزار دينار به آنها داد تا حجرالاسود را برگردانند، ولى قبول نكردند، تا اينكه در زمان مطيع الله در سال ۳۳۹ هجرى قمرى به دستور عبيدالله مهدى اسماعيلى حجرالاسود را به مكه برگرداندند.