چقدر با همه ي حرف ها بيگانه شده ام!كجايم؟همچون پرنده اي بلند پرواز بر فراز همه ي شعرها و عشق ها،همه ي فهم ها و حرف ها چرخ مي خورم. دلم حلقوم تشنه اي است در زير باران بهاريني كه از غيب بر زمين فرو مي كوبد.مي بارد و مي بارد.هر قطره اي كلمه اي چه زلال،چه خوب!
" دكتر علي شريعتي"
(كوير/352)
شگفتا!وقتي كه بود،نمي ديدم.وقتي مي خواند،نمي شنيدم.وقتي ديدم كه نبود.وقتي شنيدم كه نخواند. چه غم انگيز است كه وقتي چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد،تشنه ي آتش باشي و نه آب؛و چشمه كه خشكيد،چشمه كه از آن آتش كه تو تشنه ي آن بودي بخار شد و به هوا رفت؛و آتش كوير را تافت و در خود گداخت و از زمين آتش روييد و از آسمان آتش باريد،تو تشنه ي آب گردي و نه تشنه ي آتش.و بعد عمري گداختن از غم نبودن كسي كه تا بود،از غم نبودن تو مي گداخت!
" دكتر علي شريعتي"
(كوير/141)