معرفی وبلاگ
فعالییت سازمان زنان انقلاب اسلامی در پی انسجام و هماهنگی و شناسایی زنان فعال منطقه بسته به مهارت و توانمندیی انها در جهت رفع نیازمندرهای زنان ان منطقه . خواهرم بسته به نیاز فکری و روحی و مادی خود با ما هم سخن شو بهترین خوبی ها نزد زنان است امام صادق(ع) باهم شویم ،یکی شویم درمانی برای دردی شویم ............ آن لحظه اي كه زن در خانه خود مي ماند و (به امورزندگي و تربيت فرزند مي پردازد)به خدا نزديكتر است.حضرت زهرا (س)
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2155365
تعداد نوشته ها : 1572
تعداد نظرات : 178
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
 
زندگي نامه شهيد همت
به روز 12 فروردين 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده اي مستضعف و متدين بدنيا آمد. او در رحl مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلاي معلّي و زيارت قبرسالارشهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش كربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد.
محمد ابراهيم درسايه محبّت‍ هاي پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكي را پشت‍سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصيلش از هوش واستعداد فوق‍العاده‍اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصيل بويژه در تعطيلات تابستاني با كار وتلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل بدست مي‍آورد و از اين راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه اي مي‍كرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صميميتي كه داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي‍بخشيد.
پدرش از دوران كودكي او چنين مي‍گويد: « هنگامي كه خسته از كار روزانه به خانه برمي‍گشتم، ديدن فرزندم تمامي خستگي‍ها و مرارت‍ها را از وجودم پاك مي‍كرد و اگر شبي او را نمي‍ديدم برايم بسيار تلخ و ناگوار بود. »
اشتياق محمد ابراهيم به قرآن و فراگيري آن باعث مي‍شد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن ياد بدهد و او را در حفظ سوره‍ ها كمك كند. اين علاقه تا حدي بود كه از آغاز رفتن به دبيرستان توانست قرائت كتاب ‍آسماني قرآن را كاملاً فرا گيرد و برخي از سوره‍ه اي كوچك را نيز حفظ كند.

دوران سربازي :
در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سرگذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانشسراي اصفهان به ادامه‍ تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرك تحصيلي به سربازي رفت ـ به گفته خودش تلخ ‍ترين دوران عمرش همان دوسال سربازي بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤوليت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك ‍رمضان فرا رسيد، ابراهيم در ميان برخي از سربازان همفكر خود به ديگر سربازان پيام فرستاد كه آنها هم اگر سعي كنند تمام روزهاي رمضان را روزه بگيرند، مي‍توانند به هنگام سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشكر، وقتي كه از اين توصيه ابراهيم و روزه گرفتن عده‍اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از اين جريان ابراهيم گفته بود: « اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي‍كردند برايم گواراتر از اين بود كه با چشمان خود ببينم كه چگونه اين از خدا بي‍خبران فرمان مي‍دهند تا حرمت مقدس ‍ترين فريضه دينمان را بشكنيم و تكليف الهي را زيرپا بگذاريم. »
امّا اين دوسال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود؛ زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفكر و انقلابي مخالف رژيم ستم شاهي آشنا شود و به تعدادي از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست يابد. مطالعه آن كتاب‍ها كه مخفيانه و توسط برخي از دوستان، برايش فراهم مي‍شد تأثير عميق و سازنده‍اي در روح و جان محمدابراهيم گذاشت و به روشنايي انديشه و انتخاب راهش كمك شاياني كرد. مطالعه همان كتاب‍ها و برخورد و آشنايي با بعضي از دوستان، باعث شد كه ابراهيم فعاليت‍ هاي خود را عليه رژيم ستمشاهي آغاز كند و به روشنگري مردم و افشاي چهره طاغوت بپردازد.

دوران معلمي:
پس از پايان دوران سربازي و بازگشت به زادگاهش شغل معلمي را برگزيد. در روستاها مشغول تدريس شد و به تعليم فرزندان اين مرز و بوم همت گماشت. ابراهيم در اين دوران نيز با تعدادي از روحانيون متعهد و انقلابي ارتباط پيدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصيت حضرت امام (ره) بيشتر آشنا شد. به دنبال اين آشنايي و شناخت، سعي مي‍كرد تا در محيط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامي و انديشه هاي انقلابي حضرت امام (ره) و يارانش آشنا كند.
او در تشويق و ترغيب دانش آموزان به مطالعه و كسب بينش و آگاهي سعي وافري داشت و همين امور سبب شد كه چندين نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. ليكن روح بزرگ و بي‍باك او به همه آن اخطارها بي اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلي پي مي‍گرفت و از تربيت شاگردان خود لحظه ‍اي غفلت نمي‍ورزيد.
با گسترش تدريجي انقلاب اسلامي، ابراهيم پرچمداري جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وي به شهرضا براي تدريس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علميه قم برقرار شد و بطور مستمر براي گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانيون و دريافت اعلاميه و نوار به قم رفت وآمد مي‍كرد.
سخنراني‍هاي پرشور و آتشين او عليه رژيم كه بدون مصلحت انديشي انجام مي‍شد، مأمورين رژيم را به تعقيب وي واداشته بود، به گونه اي كه او شهربه شهر مي‍گشت تا از دستگيري درامان باشد. نخست به شهر فيروزآباد رفت و مدتي در آنجا دست به تبليغ و ارشاد مردم زد. پس از چندي به ياسوج رفت. موقعي كه درصدد دستگيري وي برآمدند به دوگنبدان عزيمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكني گزيد. در اين دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژيم ستمشاهي و اعمال وحشيانه اش عكس العمل نشان مي‍دادند و ابراهيم احساس كرد كه براي سازماندهي تظاهرات بايد به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خيابان‍ها و انجام تظاهرات عليه رژيم، فعاليت و كوشش خود را افزايش داد تا اينكه در يكي از راهپيمايي‍هاي پرشورمردمي، قطعنامه مهمي كه يكي از بندهاي آن انحلال ساواك بود، توسط شهيد همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ايشان توسط فرماندار نظامي اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجي»، صادر گرديد.
مأموران رژيم در هرفرصتي در پي آن بودند كه اين فرزند شجاع و رشيد اسلام را از پاي درآورند، ولي او با تغيير لباس وقيافه، مبارزات ضد دولتي خود را دنبال مي‍كرد تا اينكه انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني ره، به پيروزي رسيد.

فعاليت هاي پس از پيروزي انقلاب:
پيروزي انقلاب در جهت ايجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازي كميته انقلاب اسلامي شهرضا نقش اساسي داشت. او از جمله كساني بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكيل داد.
درايت و نفوذ خانوادگي كه درشهر داشتند مكاني را بعنوان مقر سپاه دراختيار گرفته و مقادير قابل توجهي سلاح از شهرباني شهر به آنجا منتقل كردند و از طريق مردم، ساير مايحتاج و نيازمندي‍ها را رفع كردند.
به تدريج عناصر حزب اللهي به عضويت سپاه درآمدند. هنگامي كه مجموعه سپاه سازمان پيدا كرد، او مسؤوليت روابط عمومي سپاه را به عهده داشت.
به همت اين شهيد بزرگوار و فعاليت‍هاي شبانه‍روزي برادران پاسدار در سال 58، ياغيان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذيت مردم مي‍پرداختند، دستگير و به دادگاه انقلاب اسلامي تحويل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچي پاكسازي گرديد.
از كارهاي اساسي ايشان در اين مقطع، سامان بخشيدن به فعاليت‍هاي فرهنگي، تبليغي منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ايجاد شور انقلابي تأثير بسزايي داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دليل تجربيات گران‍بهاي او در زمينه امور فرهنگي به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سيستان و بلوچستان) عزيمت كرد و به فعاليت‍هاي گسترده فرهنگي پرداخت.

نقش شهيد در كردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخش‍هايي از آن در چنگال گروهك‍هاي مزدور گرفتار شده بود، اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بي‍امان و همه جانبه‍اي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهك‍ هاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگ‍تر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي داد تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه مي‍كردند و حتي تحصن نموده و نمي‍خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادت‍ هاي او دربرخورد با گروهك‍ هاي ياغي قابل تحسين وستايش است. براساس آماري كه از يادداشت‍ هاي آن شهيد به‍دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دي‍ماه 60 (بافرماندهي مدبرانه او) عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ارتش بعث داشته است.

گوشه اي از خاطرات كردستان به قلم شهيد :
« در هفدهم مهرماه 1360 با عنايت خداي منان و همكاري بي‍دريغ سپاه نيرومند مريوان، پاكسازي منطقه «اورمان» با هفت روستاي محروم آن به‍انجام رساند و به خواست خدا و امدادهاي غيبي، «حزب رزگاري» به كلي از بين رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سيه‍بخت، تسليم قواي اسلام گرديدند. يكصد تن به هلاكت رسيدند و بيش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهيان توانمند اسلام افتاد.
پاسداران رشيد با همت ومردانگي به زدودن ناپاكان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و كار اين پاكسازي و زدودن جنايتكاران پست، تا مرز عراق ادامه يافت.
اين پيروزي و دشمن سوزي، در عمليات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله» به‍دست آمد.
در مبارزات بي‍امان يك ساله، 362 نفر از فريب‍ خوردگان « دمكرات، كومله، فدايي و رزگاري» با همه سلاح‍هاي مخرب و آتشين خود تسليم سپاه پاوه شدند و امان‍ نامه دريافت نمودند.
همزمان با تسليم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقي نيز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال يافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمي هستي سوز براي اشرار خدانشناس تبديل گشت، قدرت وتحرك آن ناپاكان ديوسيرت رو به اضمحلال و نابودي گذاشت، بطوري كه تسليم و فرار را تنها راه نجات خود يافتند. در اندك مدتي آن منطقه آشو ب‍خيز و ناامن كه ميدان تك‍تازي اشرار شده بود به يك سرزمين امن تبديل گرديد. »

شهيد همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم متجاوز عراق، شهيد همت به صحنه كارزار وارد شد و درطي ساليان حضور در جبهه‍ هاي نبرد، خدمات شايان توجهي برجاي گذاشت و افتخارها آفريد.
او و سردار رشيد اسلام، حاج احمد متوسليان، به دستور فرماندهي محترم كل سپاه مأموريت يافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تيپ محمدرسول الله (ص) را تشكيل دهند.
در عمليات سراسري فتح المبين، مسؤوليت قسمتي از كل عمليات به عهده اين سردار دلاور بود. موفقيت عمليات درمنطقه كوهستاني «شاوريه» مرهون ايثار و تلاش اين سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهيد همت در عمليات پيروزمند بيت ‍المقدس در سمت معاونت تيپ محمدرسول الله (ص) فعاليت و تلاش تحسين برانگيزي را در شكستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق مي‍توان گفت كه او يگان تحت امرش سهم بسزايي در فتح خرمشهر داشته ‍اند و با اينكه منطقه عملياتي دشت بود، شهيد حاج همت با استفاده از بهترين تدبير نظامي به نحو مطلوبي فرماندهي كرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور ياري رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژيم صهيونيستي قرار گرفته بود راهي آن ديار شد و پس از دو ماه حضور در اين خطه به ميهن اسلامي بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عمليات رمضان در تاريخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهي تيپ 27 حضرت رسول اكرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي انجام وظيفه نمود. پس از آن در عمليات مسلم بن‍ عقيل و محرم ـ كه او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگيد. در عمليات والفجر مقدماتي بود كه شهيدحاج همت، مسؤوليت سپاه يازدهم قدر را كه شامل لشكر 27 حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر و تيپ 10 سيدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشكر 27 تحت فرماندهي ايشان در عمليات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات كاني‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي‍شود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدني اين شهيد والامقام و رزمندگان لشكر محمدرسول‍الله (ص) در جريان عمليات خيبر درمنطقه طلائيه و تصرف جزايرمجنون و حفظ آن با وجود پاتك‍هاي شديد دشمن، از افتخارات تاريخ جنگ محسوب مي‍گردد.
مقاومت و پايداري آنان در اين جزاير به قدري تحسين برانگيز بود كه حتي فرمانده سپاه سوم عراق در يكي از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزاير مجنون فرو ريختيم و آنچنان آنجا را بمباران شديد نموديم كه از جزاير مجنون جز تلي خاكستر چيز ديگري باقي نيست! »
اما شهيد همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي‍خوابي‍هاي مكرر همچنان به اداي تكليف و اجراي فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني برحفظ‍جزاير مي انديشيد و خطاب به برادران بسيجي مي‍گفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حريم قرآن است. بدون ترديد يا همه بايد پرچم سرخ عاشورايي حسين (ع) را به دوش كشيم و قداست مكتبمان، مملكت و ناموسمان را پاسداري و حراست كنيم و با گوشت و خون به حفظ جزيره، همت نمائيم، يا اينكه پرچم ذلت و تسليم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببريم و اين ننگ و بدبختي را به دامن مطهر اعتقادمان روا داريم، كه اطمينان دارم شما طالبان حريت و شرف هستيد، نه ننگ و بدنامي. »

ويژگي‍هاي برجسته شهيد :
او عارفي وارسته، ايثارگري سلحشور و اسوه‍اي براي ديگران بود كه جز خدا به چيز ديگري نمي انديشيد و به عشق رسيدن به هدف متعالي و كسب رضاي خدا و حضرت احديت، شب و روز تلاش مي‍كرد و سخت‍ترين و مشكل‍ترين مسؤوليت هاي نظامي را با كمال خوشرويي و اشتياق و آرامش ‍خاطر مي‍پذيرفت.
سردار رحيم صفوي درباره وي چنين مي‍گويد :
« او انساني بود كه براي خدا كار مي‍كرد و اخلاص در عمل از ويژگي‍هاي بارز اوست. ايشان يكي از افراد درجه اولي بود كه هميشه مأموريت‍ هاي سنگين برعهده ‍اش قرار داشت. حاج همت مثل مالك اشتر بود كه با خضوع و خشوعي كه درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسيجي داشت، درمقابله با دشمن همچون شيري غرّان از مصاديق «اشداء علي الكفار، رحماء بينهم» بود. همت كسي بود كه براي اين انقلاب همه چيز خودش را فدا كرد و از زندگيش گذشت. او واقعاً به امرولايت اعتقادكامل داشت و حاضر بود در اين راه جان بدهد، كه عاقبت هم چنين كرد. هميشه سفارش مي‍كرد كه دستورات را بايد موبه‍مو اجرا كرد. وقتي دستوري هرچند خلاف نظرش به وي ابلاغ مي‍شد، از آن دفاع مي‍كرد. ابراهيم از زمان طفوليت، روحي لطيف،عبادي و نيايشگر داشت. »
پدر بزرگوارش مي‍گويد :
« محمدابراهيم از سن 10 سالگي تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشيب‍هاي سياسي ونظامي، هرگز نمازش ترك نشد. روزي از يك سفرطولاني و خسته كننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسيد. ابراهيم آن شب را با همه خستگي‍هايش تا پگاه، به نماز ونيايش ايستاد و وقتي مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجيبي داشتم. اي كاش به سراغم نمي ‍آمدي و آن حالت زيباي روحاني را از من نمي‍گرفتي.»
اين انسان پارسا تا آخرين لحظات حيات خود، دست از دعا ونيايش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چيز مقدم مي‍شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستي همه چيزش را فداي انقلاب كرده بود. آن چيزي كه براي او مطرح نبود خواب وخوراك و استراحت بود. هر زمان كه براي ديدار خانواده‍اش به شهرضا مي‍رفت، درآنجا لحظه‍اي از گره‍ گشايي مشكلات و گرفتاري‍هاي مردم بازنمي‍ايستاد و دائماً در انديشه انجام خدمتي به خلق‍الله بود.
شهيد همت آنچنان با جبهه وجنگ عجين شده بود كه در طول حيات نظامي خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها يكبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع مي‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و يك آن از تحرك باز نمي‍ايستاد. روحيه ايثار و استقامت او شگفت انگيز بود. حتي جيره و سهميه لباس خود را به ديگران مي‍بخشيد و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كساني كه مي‍پرسيدند چرا لباس خود را كه به آن نيازمند بودي، بخشيدي؟ مي‍گفت: « من پنج سال است كه يك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
او فرماندهي مديرو مدبّر بود. قدرت عجيبي درمديريت داشت. آن هم يك مديريت سالم در اداره كارها و نيروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفي و نيز اصول‍مديريت احترام مي‍گذاشت و عمل مي‍كرد، درعين حال هنگام فرماندهي قاطع بود. او نيروهاي تحت امر خود را خوب توجيه مي‍كرد و نظارت و پيگيري خوبي نيز داشت. كسي را كه در انجام دستورات كوتاهي مي‍نمود بازخواست مي‍كرد و كسي را كه خوب عمل مي‍كرد تشويق مي‍نمود.
بينش سياسي بُعد ديگري از شخصيت والاي او به شمار مي‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطين وساير كشورهاي اسلامي بسيار مي‍انديشيد و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گويي ساليان درازي در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستيز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سياسي روز شناخت وسيعي داشت.
از ويژگي‍هاي اخلاقي شهيد همت برخورد دوستانه او با بسيحيان جان بركف بود. به بسيجيان عشق مي‍ورزيد و همواره در سخنانش از اين مجاهدان مخلص تمجيد و قدرشناسي مي‍كرد. « من خاك پاي بسيجي‍ها هم نمي‍شوم. اي كاش من يك بسيجي بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمي‍شدم.»
وقتي درسنگرهاي نبرد، غذاي گرم براي شهيد همت مي‍آوردند سؤال مي‍كرد : آيا نيروهاي خط مقدّم و ديگر اعضاي همرزممان در سنگرها همين غذا را مي‍خورند يا خير؟ و تا مطمئن نمي‍شد دست به غذا نمي‍زد.
شهيدهمت همواره براي رعايت حقوق بسيجيان به مسؤلان امر تأكيد و توصيه داشت. او كه از روحيه ايثار واستقامت كم‍نظيري برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقي‍اش در واقع معلمي نمونه و سرمشقي خوب براي پاسداران و بسيجيان بود و خود به آنچه مي‍گفت، عمل مي‍كرد. عشق وعلاقه نيروها به او نيز از همين راز سرچشمه مي‍گرفت. براي شهيد همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است يا نه. همت يك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمي وارسته.

نحوه شهادت :
شهيد همت در جريان عمليات خيبر به برادران گفته بود: «بايد مقاومت كرده و مانع از بازپس‍گيري مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. يا همه اين‍جا شهيد مي‍شويم ويا جزيره مجنون را نگه مي‍داريم.» رزمندگان لشكر نيز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ايستادگي كردند. حاجي جلو رفته بود تا وضع جبهه توحيد را از نزديك بررسي كند، كه گلوله توپ در نزديكي اش اصابت مي‍كند و اين سردار دلاور به همراه معاونش، شهيد اكبر زجاجي، دعوت حق را لبيك گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عمليات خيبر به لقاء خداوند شتافتند.


خاطراتي از شهيد همت



خاطره ۱

هر وقت با او از ازدواج صحبت مي‌كرديم لبخند مي‌زد و مي‌گفت‌: "من همسري مي‌خواهم كه تا پشت كوههاي لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازي قدس است‌." فكر مي‌كرديم شوخي مي‌كند اما آينده ثابت كرد كه او واقعا چنين مي‌خواست‌. در ديماه سال هزار و سيصد و شصت ابراهيم ازدواج كرد‌. همسر او شيرزني بود از تبار زينبيان‌. زندگي ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجاميد از زبان اين بانوي استوار شنيدم كه مي‌گفت‌:

عشق در دانه است و من غواص و دريا ميكده سر فرو بردم در اينجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش مي‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم

بعد از جاري شدن خطبه عقد به مزار شهداي شهر رفتيم و زيارتي كرديم و بعد راهي سفر شديم‌. مدتي در پاوه زندگي كرديم و بعد هم بدليل احساس نياز به نيروهاي رزمنده به جبهه‌هاي جنوب رفتيم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زيادي گشتن اطاقي براي سكونت پيدا كرديم كه محل نگهداري مرغ و جوجه بود‌. تميز كردن اطاق مدت زيادي طول كشيد و بسيار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتيم كف اطاق را با دو پتوي سربازي پوشاندم و ملحفه سفيدي را دو لايه كردم و به پشت پنجره آويختم‌. به بازار رفتم و يك قوري با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خريدم‌. تازه پس از گذشت يك ماه سر و سامان مي‌گرفتيم اما مشكل عقربها حل نمي‌شد‌. حدود بيست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدليل مشغله زياد حاج ابراهيم اغلب نيمه‌هاي شب به خانه مي‌آمد و سپيده‌دم از خانه خارج مي‌شد‌. شايد در اين دو سال ما يك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبوديم‌. اين زندگي ساده كه تمام داراييش در صندوق عقب يك ماشين جاي مي‌گرفت همين قدر كوتاه بود‌.



خاطره ۲

سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزيه‌طلب و ضد انقلابيون كردستان را ناامن كرده بود ابراهيم ديگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوي شهيد ناصر كاظمي مسوول روابط عمومي سپاه پاوه شده و در كنار شهيداني چون چمران‌، كاظمي‌، بروجردي و قاضي به مبارزات خود ادامه مي‌داد‌. خلوص و صميميت آنان به حدي بود كه مردم كردستان آنها را از خود مي‌دانستند و دوستي عميقي در بين آنان ايجاد شده بود‌. ناصر كاظمي توفيق حضور يافت و به ديدن معبود شتافت‌. ابراهيم در پست فرماندهي عمليات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتي بدليل لياقت و كارداني كه از خود نشان داد به فرماندهي سپاه پاوه برگزيده شد‌. از سال هزار و سيصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سيصد و شصت‌، بيست و پنج عمليات موفقيت‌آميز جهت پاكسازي روستاهاي كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طي اين عملياتها درگيري‌هايي نيز با دشمن بعثي بوقوع پيوست‌.



خاطره ۳

محمدابراهيم تحصيلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصيلي از دانشسراي اين شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازي اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسيد‌. ابراهيم به بچه‌ها خبر داد كسانيكه روزه مي‌گيرند مي‌توانند براي گرفتن سحري به آشپزخانه بيايند‌. سرلشكر ناجي فرمانده گردان از اين موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهيم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسيد كه سرلشگر ناجي قرار است نيمه شب براي سركشي به آشپزخانه بيايد‌. ابراهيم فكري كرد و به دوستان خود گفت بايد كاري كنيم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتي براي ما ايجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و يك حلب روغن روي آن خالي كردند‌. ساعتي بعد صدايي در آشپزخانه به گوش رسيد، فرمانده چنان به زمين خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بيمارستان بستري شد‌. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش مي‌داد‌.




معلم فراري

دانش آموزان مدرسه درگوشي باهم صحبت مي‍كنند.
بيشتر معلم‍ها بجاي اينكه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، درحياط مدرسه قدم مي‍زنند و با بچه‍ ها صحبت مي‍كنند. آنها اين‍كار را از معلم تاريخ ياد گرفته ‍اند. با اين‍كار مي‍خواهند جاي خالي معلم تاريخ را پر كنند.
معلم تاريخ چند روزي است فراري شده. چند روز پيش بود كه رفت جلوي صف و با يك سخنراني داغ و كوبنده، جنايت‍هاي شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.
يكي از بچه ها، درگوشي با ناظم صحبت مي‍كند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي‍شود. درحالي‍كه دست و پايش را گم كرده ، هول‍ هولكي خودش را به دفتر مي‍رساند. مدير وقتي رنگ و‍روي او را مي‍بيند، جا مي‍خورد.
ـ چي‍ شده، فاتحي ؟
ناظم آب دهانش را قورت مي‍دهد و جواب مي‍دهد : « جناب ذاكري، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببينم چي شده ؟
ـ جناب ذاكري، بچه ها مي‍گويند باز هم معلم تاريخ ...
آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را مي‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي‍پرد و وحشت زده مي‍پرسد : « چي‍ گفتي، معلم تاريخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم مي‍خواهد اينجا سخنراني كند.
ـ ببند آن دهنت را. با اين حرف‍ها مي‍خواهي كار دستمان بدهي؟ همت فراري است، مي فهمي؟ او جرأت نمي‍كند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوش‍هاي خودشان از دهن معلم‍ها شنيده‍اند. من هم با گوش‍هاي خودم از بچه‍ها شنيده‍ام.
آقاي مدير كه هول كرده، مي گويد : « حالا كي قرار است، همچين غلطي بكند ؟ »
ـ همين حالا !
ـ آخر الان كه همت اينجا نيست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را مي‍رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتي زنگ را مي‍زنيم بجاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسه صف بكشند براي شنيدن سخنراني او.
ـ بچه‍ ها و معلم‍ ها غلط كرده‍اند. تو هم نمي ‍خواهد زنگ را بزني. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غيبت رد كن. مي‍روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي مي‍دهد امروز جايزه خوبي به من و تو مي‍رسد!
ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو مي‍رود.
از بلندگو، اسم كلاس‍ها خوانده مي‍شود. بچه‍ ها به جاي رفتن كلاس، سرصف مي‍ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاس‍ها در حياط مدرسه صف مي‍كشند.
آقاي مدير ميكروفون را از ناظم مي‍گيرد و شروع مي‍كند به داد وهوار و خط و نشان كشيدن. بعضي از معلم‍ها ترسيده ‍اند و به كلاس مي‍روند. بعضي بچه‍ ها هم به دنبال آنها راه مي‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي‍شود. همت وارد مي‍شود. همه صلوات مي‍فرستند.
همت لبخند زنان جلوي صف مي‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسي مي‍كند. لحظه‍اي بعد با صداي بلند شروع مي‍كند به سخنراني.

بسم الله الرحمن الرحيم.
خبر به سرلشكر ناجي مي‍رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصباني. خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده!
ماشين‍هاي نظامي براي حركت آماده مي‍شوند. راننده سرلشكر، در ماشين را باز مي‍كند و با احترام تعارف مي‍كند. سگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين مي‍پرد. سرلشكر در حالي كه هفت ‍تيرش را زير پالتويش جاسازي مي‍كند سوار مي‍شود. راننده ، در را مي‍بندد. پشت فرمان مي‍نشيند و با سرعت حركت مي‍كند. ماشين‍هاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه مي‍افتند.
وقتي ماشين‍ها به مدرسه مي‍رسند، صداي سخنراني همت شنيده مي‍شود. سرلشكر از خوشحالي نمي‍تواند جلوي خنده‍اش را بگيرد. ازماشين پياده مي‍شود، هفت تيرش را مي‍كشد و به مأمورها اشاره مي‍كند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روي همت را گرفته. همه با اشتياق به حرف‍هاي او گوش مي‍دهند.
مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم مي‍زند و به زمين وزمان فحش مي‍دهد. در همان لحظه صداي پارس سگي او را به خود مي‍آورد. سگ پشمالوي سرلشكر دوان‍دوان وارد مدرسه مي‍شود.
همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي‍شود اما به روي خودش نمي‍آورد. لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه مي‍شود.
مدير و ناظم، در حالي‍كه به نشانه احترام دولا و راست مي‍شوند، نفس ‍زنان خودشان را به سرلشكر مي‍رسانند و دست او را مي‍بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالي كه به همت نگاه مي‍كند، نيشخند مي‍زند.
بعضي از معلم‍ها، اطراف همت را خالي مي‍كنند و آهسته از مدرسه خارج مي‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش ‍آموزان هم يكي يكي فرار مي‍كنند.
لحظه‍اي بعد، همت مي ‍ماند و مأمورهايي كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالي قهقه اي مي‍زند و مي‍گويد : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنيد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي‍افتيم. »
همت به هرطرف نگاه مي‍كند، يك مأمور مي‍بيند. راه فراري نمي‍يابد. يكي از مأمورها، دستهاي او را بالا مي‍آورد. ديگري به هردو دستش دستبند مي‍زند.
همت مي‍نشيند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي‍زند. يكي از مأمورها مي‍گويد: « چي شده؟ »
ديگري مي‍گويد: « حالش خراب شده. »
سرلشكر مي‍گويد: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگي. گولش را نخوريد ... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم. »
همت باز هم عق مي‍زند و استفراغ مي‍كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار مي‍كشند. سرلشكر درحالي‍كه جلوي بيني و دهانش را گرفته، قيافه‍اش را در هم مي‍كشد و كنار مي‍كشد. با عصبانيت يك لگد به شكم سگ مي‍زند و فرياد مي‍كشد: « اين پدرسوخته را ببريدش دستشويي، دست وصورت كثيفش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد. »
پيش ‍از آنكه كسي همت را به طرف دستشويي ببرد، او خود به طرف دستشويي راه مي‍افتد. وقتي وارد دستشويي مي‍شود، در را از پشت قفل مي‍كند. دو مأمور مسلح جلوي در به انتظار مي‍ايستند.
از داخل دستشويي، صداي شرشر آب و عق ‍زدن همت شنيده مي‍شود. مأمورها به حالتي چندش‍آور قيافه هايشان را در هم مي‍كشند.
لحظات از پي هم مي‍گذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نمي‍شود. تنها صداي شرشر آب، سكوت را مي‍شكند. سرلشكر در راهرو قدم مي‍زند و به ساعتش نگاه مي‍كند. او كه حسابي كلافه شده، به مأمورها مي‍گويد: « رفت دست وصورتش را بشويد يا دوش بگيرد ؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي‍كند. »
يكي ازمأمورها، دستگيره در را مي فشارد، اما در باز نمي‍شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشويي را روي سرش خراب نكرده‍ايم.
مأمورها همت را با داد و فرياد تهديد مي‍كنند، اما صدايي شنيده نمي‍شود. سرلشكر دستور مي‍دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم مي‍آورند، با مشت و لگد به در مي‍كوبند و آن را مي‍شكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجره دستشويي نيز !
سرلشكر وقتي اين صحنه را مي‍بيند، مثل ديوانه ها به اطرافيانش حمله مي‍كند. مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر مي‍كنند، در زير مشت و لگد سرلشكر نقش زمين مي‍شوند.
شنبه 15/10/1386 - 14:5
 
 
 
 
 
 

دسته ها :
شنبه هفتم 5 1391 0:49
X