معرفی وبلاگ
فعالییت سازمان زنان انقلاب اسلامی در پی انسجام و هماهنگی و شناسایی زنان فعال منطقه بسته به مهارت و توانمندیی انها در جهت رفع نیازمندرهای زنان ان منطقه . خواهرم بسته به نیاز فکری و روحی و مادی خود با ما هم سخن شو بهترین خوبی ها نزد زنان است امام صادق(ع) باهم شویم ،یکی شویم درمانی برای دردی شویم ............ آن لحظه اي كه زن در خانه خود مي ماند و (به امورزندگي و تربيت فرزند مي پردازد)به خدا نزديكتر است.حضرت زهرا (س)
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2159161
تعداد نوشته ها : 1572
تعداد نظرات : 178
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
دوشنبه نهم 11 1391 8:36

"شهيد آويني: شهدا كليد داران كعبه شيدايي اند و كعبه شيدايي كربلاست."

اللهم ارزقنا...

چهارشنبه بیست و هفتم 10 1391 1:10

شهيد سيّد مرتضي آويني: مكه براي شما ، فكه براي من. بالي نمي خواهم. اين پوتين هاي كهنه هم مي توانند مرا به آسمان ببرند.

چهارشنبه بیست و هفتم 10 1391 1:9

 

ياران مردانه رفتند؛ اما هنوز تكبير وفاداري‌شان از مناره‌هاي غيرت اين ديار به گوش مي‌رسد.

ياران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌هاي سرخ دشت‌هاي اين خاك به يمن آنان به پا ايستاده‌اند.

ياران غريبانه رفتند؛ اما هنوز بوي عطر جانمازشان شعر سپيد ياس را مي‌سرايد. ياران رفتند و هنوز نام و يادشان زينت‌بخش كوچه‌هاي شهر است.

و من و تو...!

در اين ساحل باشكوه و امن آنان ايستاده‌ايم و در اين حضور عطرآگين و آسماني‌شان در آرامشيم و از سرخي آنان دشت‌هاي‌مان سرخ و لاله‌گون است.

آنان مردان هميشه جاويدان اين ديار دليرانند. آنان آينه‌هاي تمام‌نماي راه عزت و شرف من و تواند. ... نگاه كن! نور از پيشاني‌هاي به خاك افتاده آنان مي‌طرواد. برخيز! دست در دست هم دهيم و در امتداد مهر بمانيم!



"براي شادي روح شهيدان صلوات"




سه شنبه بیست و ششم 10 1391 22:11

هشتم آبان ماه روز نوجوان است. اين روز به ياد شهادت يك نوجوان سيزده ساله در اولين ماههاي جنگ تحميلي، روز نوجوان ناميده شده. بيست و پنج سال پيش، در هشت آبان پنجاه و نه، «حسين فهميده» سيزده ساله به شهادت رسيد. او يكي از 36 هزار دانش آموز شهيد ايراني است.

***
حسين فهميده در سال 1346 در روستاي سراجه شهر قم به دنيا آمد. در بحبوحه انقلاب، حسين يازده ساله، از قم اعلاميه مي آورد و در روستا پخش مي كرد. حتي چندبار ضد انقلابها كتكش زده بودند تا دست از اين كارها بردارد اما او منصرف نشده بود. 12 بهمن 57، در بيمارستان بود. در اثر تصادف، طحالش پاره شده بود. تا از بيمارستان مرخص شد، آنقدر اصرار كرد كه پدر و مادرش، او را با برادر بزرگترش داوود، به تهران فرستادند تا حضرت امام را زيارت كند.
مدتي بعد، ضد انقلاب اوضاع كردستان را به هم ريخت. حسين مثل اسفند روي آتش شده بود. زود از طريق بسيج، خودش را به كردستان رساند اما به خاطر كمي سن و كوتاهي قد، بچه هاي سپاه برش گرداندند و از خانواده اش تعهد گرفتند تا ديگر به كردستان نرود.
وقتي كه رژيم بعثي عراق در 31 شهريور 59 به ايران حمله كرد، حسين در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار كرد تا قبول كردند بماند. مدتي بعد با دوستش محمدرضا شمس زخمي شدند

و آنها را به بيمارستان ماهشهر بردند. حسين و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند. اما اينبار فرمانده اجازه نمي داد حسين به خط مقدم نبرد برود.
چند روز بعد، حسين با كلي لباس و اسلحه عراقيها پيش فرمانده شان آمد. فرمانده با كمال تعجب فهميد كه او اينها را با دست خالي از عراقيها غنيمت گرفته است. همين شد كه به حسين اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد.
روز هشتم آبان 1359، حسين فهميده و محمدرضا شمس، در نزديكترين سنگرها به دشمن، كنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسين، با هر جان كندني كه بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود.
اما حسين فهميده در پشت خط نماند. دلش رضا نمي داد كه سنگرشان را خالي بگذارد. او وقتي به سنگر رسيد كه پنج تانك عراقي، مغرورانه رجز مي خواندند و پيش مي آمدند تا رزمندگان ايراني را محاصره كنند و بعد همه شان را به قتل برسانند.
تنها راه پيش روي حسين فهميده، فداكردن خودش براي نجات همرزمانش بود. حسين سيزده ساله، آخرين نارنجكهاي باقيمانده را به خود بست و به سمت تانكها حركت كرد. در همين فاصله، تيري به پاي حسين خورد اما او كوتاه نيامد. با همان پاي زخمي، كشان كشان خودش را به اولين تانك رساند و ضامن نارنجكها را كشيد.
با صداي انفجار تانك جلويي، چهار تانك ديگر ، با اين خيال كه رزمندگان اسلام حمله كرده اند، فرار را برقرار ترجيح دادند. بقيه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن براي محاصره شان شدند. آنها با فكر اينكه نيروي كمكي آمده، جان تازه اي گرفتند و چهار تانك درحال فرار را هم نابود كردند. مدتي بعد، نيروهاي كمكي به خط مقدم رسيدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثي پاك كردند.
يكي از همان روزهاي سرد پاييزي، ساعت هشت صبح، راديو برنامه هاي عادي اش را قطع كرد و خبر عمليات شهادت طلبانه يك دانش آموز سيزده ساله را پخش نمود. پشت آن، پيام حضرت امام را خوانند: «رهبر ما آن طفل سيزده ساله‌اي است كه با قلب كوچك خود ـ كه ارزشش از صدها زبان و قلم‌ ما بزرگتر است ـ با نارنجك، خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد»
حتي تلويزيون هم، شب همين خبر را اعلام كرد. همان موقع مادر حسين گفت: «به خدا اين دانش آموز حسين بوده.» پدر باور نمي كرد اما مادر باز قسم مي خورد. يكي ـ دو هفته بعد، برادر محمدرضا شمس به در خانه شهيد حسين فهميده رفت و كل ماجرا را برايشان تعريف كرد و به آنها قول داد تا تكه هاي باقيمانده از پيكر حسين را بازگرداند تا آن را دفن كنند.
بعدها هم محمدرضا شمس شهيد شد و هم داوود فهميده. آخر خود مادر حسين، در آذر 59 گفته بود: «حاضرم در راه خدا اين پسرم را هم بدهم.»

***
حسين فهميده تنها شهيد دانش آموز سيزده ساله ما نيست. «بهنام محمدي» هم يك دانش آموز دوازده ساله خرمشهري بود كه در كوچه پس كوچه هاي شهرش آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد. «سحاب خيام» هم بود. دختر دانش آموز دوازده ساله سوسنگردي‌اي كه آنقدر با دست خالي با بعثي ها جنگيد تا آنها را عاجز كرد و بعد به شهادت رسيد

يکشنبه هفتم 8 1391 13:45

يادتون مياد اون وقتا توي مدرسه همين كه ناظم يا مدير مدرسه درباره حجاب حرف مي زد همه بچه ها دستشون به سمت مقنعه مي رفت

تا جلو چشم مدير و ناظم بهترين حجاب رو داشته باشند

نمي دونم اين عادت مونده توسرم

 يا به قولي احساس گناه مي كنم

شايد هم اين جمله شهدا كه مي گفتند :خواهرم حجاب تو كوبنده تر از خون من است

هنوز يادم مونده

 

كه هر بار عكس شهدا رو مي بينم نا خدا گاه دستم به سمت چادر

و روسريم مي ره

 

انگار ي جورايي اين وجدان خفته من مي دونه اين شوخي بردار نيست

 

و بايد به حرمت خون شهداجحابم رو محكمتر بگيرم

 

اي كاش مي شد  ي جوري هفته دفاع مقدس از يادمون نمي رفت

 

يعني تا سال ديگه اين موقع .....

 

خوب ادم فراموش كار ديگه

 

نمي شه كاري كرد

ولي اين دين سنگين رو شهدا به گردن ما گذاشتند

تا شايد ما كمي بيشتر به خودمون بياييم

 

يعني ما ها ادم هاي هستيم كه فقط به حال فكر مي كنيم نه به اينده و گذشته

 

و اين اشتباه  بزرگ م ادم هاست

كه باعث مي شه شرمنده خدا و بنده هاش بشيم  

 

چهارشنبه پنجم 7 1391 11:33

 

هفته اي دو بار توي يكي از سنگرها كه از همه دنج تر و تميز تر بود، كلاس انتقاد را تشكيل مي داديم. حسن و جواد بيش تر از همه ي ما انتقاد مي كردند.

علي گفت: مگر خودتان هيچ ايرادي نداريد كه اين همه از ديگران ايراد مي گيريد؟ حسن گفت: خب، اين كلاس را براي همين گذاشته شده كه ايرادهاي هم ديگر را بگوييم. من گفتم: تا جايي كه من مي دانم، انتقاد به معني نقد و بررسي است.يعني مي شود نكات مثبت هم ديگر را هم بگوييم و ياد بگيريم. عباس گفت: بابا، بياييد كلاس را شروع كنيم. يك نفر پرده ي سنگر را كنار زد و آمد تو. -اجازه هست؟ حاج مهدي وحيدي بود.. -سلام حاج مهدي، بفرماييد. بعد از مكه رفتنش ، به آقا مهدي، حاج مهدي مي گفتيم.

گفت: شنيده ام يك كلاس جالب تشكيل داده ايد، مي شود من هم توي كلاستان شركت كنم؟ همه يك صدا گفتند: چرا كه نه، حتما بفرماييد. همان دم در نشست..

مرتضي گفت: حاج مهدي! نظرت را درباره ي كلاس عجيب و غريب ما بگو، فكر مي كنم خوشت بيايد. خنديد. -فكر كنم جالب باشد. چشم هايش مي درخشيد.

سريع گفت: مي شود انتقادها را از من شروع كنيد؟ عيب و ايرادهايم را بگوييد، دوست دارم اشتباهاتم را بدانم و اصلاح كنم. به صورت هم ديگر نگاه كرديم. معلوم بود هر كدام توي ذهنمان دنبال اين مي گرديم كه چه انتقادي مي توانيم از او بكنيم. اما انگار ايراد گرفتن از كارهاي او بيش تر شبيه شوخي بود.

گفتم: حاج مهدي، كم لطفي مي كنيد. مرتضي گفت: ما از شما جز خوبي چيزي نديده ايم. مهربان و وظيفه شناس هستيد، اهل مطالعه هستيد؛ بارها ديده ام كه نهج البلاغه و قرآن و كتاب هاي استاد مطهري و آقاي دستغيب را مي خوانيد. حاج مهدي گفت: تعارفات را كنار بگذرايد، اگر زماني كسي را اذيت كرده ام، همين الان بگويد. بچه ها شروع كردند به زمزمه كردن.

عباس گفت: راستش حاج مهدي، ببخشيدها، شما خيلي سخت گيريد، آدم از شما مي ترسد. -سخت گيري ام را ببخشيد. باور كنيد فقط به خاطر اين است كه كارها درست پيش برود. جنگ و جبهه شوخي بردار نيست، مي دانيد كه. جواد گفت: هميشه گفته اند حرف راست را از بچه بشنو، عباس راست مي گويد. و سرش را دزديد. حاج مهدي خنديد، همه مان خنديديم.

عنايت گفت: يك ايراد ديگر هم داريد. خيلي عبادت مي كنيد؛ گاهي دلم برايتان مي سوزد. روزها اين همه كار و شب ها به جاي استراحت، مي رويد روي خاك ها نماز مي خوانيد. گاهي هم به حالتان غبطه مي خورم. حاج مهدي چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و صورتش سرخ شد.

وقتي كار و ماموريتي نداشتيم، عنايت عادت داشت مي رفت و توي دشت گشت مي زد. بارها از او شنيده بودم كه مي گفت حاج مهدي را توي يك جاي دور و پرت از سنگرها، در حال عبادت ديده است.

عباس گفت: اين كه ايراد نيست، خيلي هم خوب است.

 

بيـ... رنگـ... :

و من اين روز ها؛

سفر كرده ام به كتابي كه،

گرا يَش 270 درجه است...

 

 

 

جمعه هفدهم 6 1391 11:28

 مرو كه كوچه  بر سرت خبردارد

مرو كه  رد شدن زكوچه درد سر دارد

 

بزرگ بانوي اين شهر باورت مي شد

زخاك كوچه حسن گوشواره بر دارد

 

 

 

(تقديم به تمام مادران شهدا )

دوشنبه سیزدهم 6 1391 11:22
"ديروز از هرچه بود گذشتيم امروز ازهرچه بوديم گذشتيم! انجا پشت خاكريز بوديم و اينجا درپناه ميز! ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود! جبهه بوي ايمان مي داد و امروز ايمانمان بومي دهد انجا درب اتاقمان مي نوشتيم يا حسين فرماندهي از ان توست الان مي نويسيم بدون هماهنگي وارد نشويد ! "
سردار شهيد شوشتري
شنبه یازدهم 6 1391 23:35


خاك ها را به آرامي كنار مي زد تا پيكر ديگري را براي بازگشت تفحص كند. الا اي مردم شهر آيا اين زميني اهل آسمان را مي شناسيد؟
طلاييه، فكه، شلمچه، بستان، تنگه چزابه و بسياري مناطق ديگر دست هاي مهربان علي محمودوند را حس كرده بودند كه آرام آرام خاك ها را پس مي زد و زمين را نوازش مي داد. علي محمودوند صدفي بود براي گوهر وجود شهيدان. خاك ها را به آرامي كنار مي زد تا پيكر ديگري را براي بازگشت تفحص كند. الا اي مردم شهر آيا اين زميني اهل آسمان را مي شناسيد؟ شهيد علي (امير) محمودوند به سال 1343 در روز هفدهم صفر در تهران به دنيا آمد. علي تابستان سال 1361 همزمان با شروع عمليات رمضان در هفده سالگي به جبهه رفت و كارش را در گردان تخريب لشگر 27 محمدرسول‌الله (ص) آغاز كرد، در عمليات والفجر مقدماتي همراه گردان حنظله به منطقه فكه رفت و از ناحيه دست مجروح شد. در عمليات والفجر 8 براي هميشه پايش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازي (شيميايي، موجي، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم جبهه را رها نكرد. فرمانده دلير گروه تفحص لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در تاريخ 22/11/1379 در منطقه فكه بر اثر انفجار مين در جرگه شاهدان قرار گرفت و پيكر پاكش را در قطعه 27 بهشت‌زهرا طبق وصيت او به خاك سپردند.
جملات زير سخناني است از شهيد كه مي گويد: «چهار سال است كه براي تفحص ميام. حقيقتش من فقط به خاطر امر رهبرم اومدم. به خاطر اينكه ايشون فرمودند تفحص بايد انجام شود و پيكر شهدا از منطقه خارج شوند ما وارد منطقه مي شويم. و تا موقعي هم كه ايشون صلاح ببينند كه در منطقه كار كنيم، كار مي كنيم و از اين هم كه شهيد بشيم و يا روي مين بريم پامون قطع بشه هيچ واهمه اي نداريم. والسلام عليكم و الرحمه الله»
روحمان با يادش شاد

شنبه یازدهم 6 1391 1:6

شهيد يعقوب ابراهيم نژاد

اگر مي دانستم با هر بار كه خونم ريخته مي شود بي حجابي به حجاب اغوش باز مي كند حاضربود كه هزاران بار كشته شوم

شنبه بیست و یکم 5 1391 11:45
X