شعر «شبهاي بقيع »
در جهان، هم شأن و همتائي كجا دارد بقيع
چونكه يكجا، چار محبوب خدا دارد بقيع
نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول
صادق و سجاد و باقر، مجتبي دارد بقيع
خلق شد عالم ز يُمن خلقت آل عب
يك تن از پنج تن آل عبا دارد بقيع
همدم دلدادگان و، محرم محراب راز
هست زين العابدين، بنگر چه ها دارد بقيع
حاصل آيات قرآن، باقرِ علم رسول
وارث فضل و كمال انبيا دارد بقيع
صادق آل محمّد، ناشر احكام حق
دين و دانش را، رئيس و پيشوا دارد بقيع
در نظر آيد، زمين بر چرخ سنگيني كندد
بس كه خاكش گوهر سنگين بها دارد بقيع
گرچه تاريك است، در ظاهر ندارد يك چراغ
همچو ايوانِ نجف نور و صفا دارد بقيع
رازها گويد به گوش شب در اين جا كهكشان
رمزها از خلقت ارض و سما دارد بقيع
سايه ها نجواكنان بر مدفن اين چارتن
كرده شب گيسو پريشان يا عزا دارد بقيع؟
سر به ديوارش زند هركس از اين جا بگذرد
در سكوتش ناله ها و گريه ها دارد بقيع
چار معصومند و، دورند از حريم جدّشان
شكوه ها از دشمنانِ مصطفي دارد بقيع
آن دو غاصب در جوار مدفن پاك رسول
دور از او جسم امامان را چرا دارد بقيع؟
مي كند محكوم ظالم را، به هر دور زمان
گفته ها با زائران آشنا دارد بقيع
بشنو از اين قبرها بانگ اناالمظلوم ر
تا كه مهدي باز آيد، اين ندا دارد بقيع
تا شود ثابت كه نور حق نمي گردد خموش
گرچه ويران شد، جلال كبريا دارد بقيع
ناله امّ البنين با اشك زهرا همدم است
در غبارِ غم، جمال كربلا دارد بقيع
چون (حسان) اينجا بود، شبها، مسير فاطمه
تا كه نامحرم نيايد، انزوا دارد بقيع
---------------------------------------------------------
حبيب چايچيان
سوختم باران
بزن شايد تو خاموشم كني،
شايد امشب سوزش اين زخمها را كم كني،
آه باران...
من سراپاي وجودم آتش است،
پس بزن باران
، بزن شايد تو خاموشم كني
شب از تنهايي اش لبريز مي شد
فضاي كوفه وهم انگيز مي شد
علي وقتي كه سر در چاه مي برد
ميان چاه رستاخيز مي شد
باز امشب منادي كوفه
از امامي غريب مي خواند
گوشه خانه دختري تنها
دارد اَمن يجيب مي خواند
**
مثل اينكه دوباره مثل قديم
چشم اَز خون دل تري دارد
اين پرستار نازنين گويا
باز بيمار بستري دارد
**
چادر پُر غبار مادر را
سرسجاده برسرش كرده
بين سر درد امشب بابا
ياد سر درد مادرش كرده
**
آه در آه چشمه در چشمه
متعجب زبان گرفته!پدر
خار درچشم اُستخوان به گلو!
درگلوم اُستخوان گرفته پدر
**
آه بابا به چهره ات اصلاً
زخم ودرد و وَرم نمي آيد
چه كنم من شكاف زخم سرت
هرچه كردم به هم نمي آيد
**
باز سر درد داري وحالا
علت درد پيكرم شده اي
ماه «اَبرو شكسته» باباجان
چه قَدَر شكل مادرم شده اي
**
سرخ شد باز اَز سر اين زخم
جامه تازه تنت بابا
مو به مو هم به مادرم رفته
نحوه راه رفتنت بابا
**
پاشو اَز جا كرامت كوفه
آنكه خرما به دوش مي بردي
زوددر شهر كوفه مي پيچد
كه شما بازهم زمين خوردي
**
ديشب اَز داغ تا سحر بابا
خواب ديدم وَگريه ها كردم
اَز همان بُغچه اي كه مادر داد
كَفني باز دست وپا كردم
**
كودكاني كه نانشان دادي
روزگاري بزرگ مي گردند
مي نويسند نامه اَمّا بعد
بي وفا مثل گرگ مي گردند
**
يا زمين دار گشته و آن روز
همه افراد خيزران كارند
ياكه اهنگري شده ان جا
تيرهاي سه شعبه مي ارند
**
واي اَز مردمان بي احساس
دردهاي بدون اندازه
واي اَز آن سواركارانُ
نعل اسبي كه مي شود تازه
**
واي اَز دست هاي نامَحرم
آتش ودود وچادر ودامان
واي اَز كوچه يهودي ها
سنگ باران قاري قرآن..
شعر شب قدر
مولا براي از تو سرودن غزل كم است
تلميح و استعاره، مجاز و بدل كم است
قرآن ناب لايق وصف مقام توست
شعر و حديث و قصه و ضرب المثل كم است
آن لحظه كه حلاوت نام تو بر لب است
شيريني شكر كه چه گويم، عسل كم است
بايد براي مدح تو از صبح بَدر گفت
هيجاي نهروان و شكوه جمل كم است
اي دست اقتدار خدا، فارس العرب
اصلا براي شأن تو تعبير «يل» كم است
هر قدر هم كه دم بزنم اي امير عشق
از شوكت و جلالت تو، ما حَصَل كم است
شهره شده ميان عرب تك سواري ات
آوازه هاي صاعقه ي ذوالفقاري ات
اي آفتاب علم و يقين يا ابوتراب
همواره در مدار تو دين يا ابوتراب
صبح نگات، شمس ضحي يا ابالحسن
تار عبات حبل متين يا ابوتراب
از ابتداي خلقت خود كسب فيض كرد
در محضر تو روح الامين يا ابوتراب
مولاي من ولايت تو از ازل شده
با روح و جان شيعه عجين يا ابوتراب
الطاف بي كران تو اي قبله گاه جود
مي بارد از يسار و يمين يا ابوتراب
در رستخيز صبح قيامت براي ما
عشق تو است حصن حصين يا ابوتراب
با عطر و بوي هر نفست در مشام شهر
جاري شده ست خلد برين يا ابوتراب
چشمان روشن تو بهشت پيمبر است
اصلاً سرشت تو ز سرشت پيمبر است
تفسير كن براي همه محكمات را
اسرار ناب آيه ي صبر و صلات را
مصداق بي بديل «أولي الامر» روشن است
معلوم كرده اي يؤتون الزكات را
مولاي من تمام صفاتت الهي است
آئينه اي تلألؤ انوار ذات را
شرط حيات طيبه نور ولايت است
از ما مگير حضرت عشق اين حيات را
با نعمت ولايتت آقا خود خدا
بي شك گشوده بر همه باب النجات را
يك لحظه در ولايت تو شك نمي كند
هر كس شنيده زمزمه ي كائنات را
تو آمدي كمي به زمين آسمان دهي
تا كه تجلّيات خدا را نشان دهي
تسبيح انبياء معظم علي علي ست
نقش لب پيمبر خاتم علي علي ست
رمز نجات حضرت موسي ميان نيل
فرياد استغاثه ي آدم علي علي ست
هر گوشه را كه مي نگرم ذكر خير توست
آقاي من عبادت عالم علي علي ست
رمز تقرب همه ي اهل كائنات
آواي هر فرشته دمادم علي علي ست
لبيك كعبه و حجر و مسجد الحرام
زيبا ترين ترنّم زمزم علي علي ست
وقتي علي تجلي اسماء اعظم است
بي شك تجليات خدا هم علي علي ست
تو آمدي و عزّت توحيد پا گرفت
نور خدا زمين و زمان را فرا گرفت
مستيم از زلالي جام غدير خم
هستيم شيعيان امام غدير خم
مولا شدن فقط وَ فقط شأن حيدر است
اين است لحظه لحظه، تمام غدير خم
بر مسلمين تمام شده نعمت خدا
در خطّه اي شريف به نام غدير خم
آري نظام ناب ولايت بنا شده
آري بنا شده ست نظام غدير خم
معنا شده ولايت عام و ولي خاص
در واژه واژه خطبه ي تام غدير خم
راه علي ست راه ولي فقيه مان
اين است سرّ ناب پيام غدير خم
اي نائب امام زمان! جان فداي
آقا طنين فكنده در عالم صداي تو:
پويا ترين طريق حقيقت بصيرت است
گويا ترين پيام ولايت بصيرت است
اي تشنگان فيض حقيقي آفتاب!
تنها صراط صبح سعادت بصيرت است
جوينده ي حكومت مولاي متّقين!
شرط حلول روح عدالت بصيرت است
اينجاست سرّ معجزه ي خون هر شهيد
شيوايي شكوه شهادت بصيرت است
در اين غروب غيبت خورشيد، ضامنِ -
پيروزي حقيقي امّت بصيرت است
در فتنه خيزِ عصر حوادث، طليعه ي -
صبح ظهور حضرت حجّت بصيرت است
دل هاي ماست گوشه ي محراب جمكران
«عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان
شب آرامي بود
مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود
زندگي يعني چه؟
مادرم سيني چايي در دست
گل لبخندي چيد ،هديه اش داد به من
خواهرم تكه ناني آورد ، آمد آنجا
لب پاشويه نشست
پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد
شعر زيبايي خواند ، و مرا برد، به آرامش زيباي يقين
:با خودم مي گفتم
زندگي، راز بزرگي است كه در ما جاريست
زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنيا جاريست
زندگي ، آبتني كردن در اين رود است
وقت رفتن به همان عرياني؛ كه به هنگام ورود آمده ايم
دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي گردد؟
هيچ!!!
زندگي ، وزن نگاهي است كه در خاطره ها مي ماند
شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري
شعله گرمي اميد تو را، خواهد كشت
زندگي درك همين اكنون است
زندگي شوق رسيدن به همان
فردايي است، كه نخواهد آمد
تو نه در ديروزي، و نه در فردايي
ظرف امروز، پر از بودن توست
شايد اين خنده كه امروز، دريغش كردي
آخرين فرصت همراهي با، اميد است
زندگي ياد غريبي است كه در سينه خاك
به جا مي ماند
زندگي ، سبزترين آيه ، در انديشه برگ
زندگي، خاطر دريايي يك قطره، در آرامش رود
زندگي، حس شكوفايي يك مزرعه، در باور بذر
زندگي، باور درياست در انديشه ماهي، در تنگ
زندگي، ترجمه روشن خاك است، در آيينه عشق
زندگي، فهم نفهميدن هاست
زندگي، پنجره اي باز، به دنياي وجود
تا كه اين پنجره باز است، جهاني با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازي اين پنجره را دريابيم
در نبنديم به نور، در نبنديم به آرامش پر مهر نسيم
پرده از ساحت دل برگيريم
رو به اين پنجره، با شوق، سلامي بكنيم
زندگي، رسم پذيرايي از تقدير است
وزن خوشبختي من، وزن رضايتمندي ست
زندگي، شايد شعر پدرم بود كه خواند
چاي مادر، كه مرا گرم نمود
نان خواهر، كه به ماهي ها داد
زندگي شايد آن لبخندي ست، كه دريغش كرديم
زندگي زمزمه پاك حيات ست، ميان دو سكوت
زندگي ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لح
قدر اين خاطره را دريابيم.
ظه آمدن و رفتن ما، تنهايي ست
من دلم مي خواهد
توسل مي كنيم به مادر همه مومنين حضرت خديجه (س) ان شالله حاجت روا بشيد
مادر سلام حال غريبت چگونه است؟
مادر بگو كه رنج مصيبت چگونه است؟
حالي غريب داري و در فكر رفتني
دردي به سينه داري و حرفي نمي زني
داري براي رفتن خود چانه مي زني
موي مرا به گريه چرا شانه مي زني
با دانه هاي اشك تو افطار ميكنم
همسايه را ز داغ تو بيدار ميكنم
همسايه ها براي تو پرپر نمي زنند
داري تو ميروي و به تو سر نمي زنند
مادر بگو كه مكه چه آورده بر سرت
كه قد خميده ميروي از پيش دخترت
مادر ! پدر غروب تو را گريه ميكند
و خاطرات خوب تو را گريه ميكند
بخشيده اي تمام خودت را به آفتاب
و زنده شد به مهر تو مادر ابوتراب
چيزي نمانده است كه ديگر فدا كني
بايد براي رفتن زهرا دعا كني
حالا كه پر كشيدن تو گشته باورم
آيا كفن براي تو مانده است مادرم؟
هي تشنه ميشوي و مرا ميزني صدا
و هي سلام مي دهي امشب به كربلا
گريه گرفت و مكه دوباره در آب رفت
مادر دوباره وضو گرفت و دوباره به خواب رفت
مادر؛ پدر تشهد خود را تمام كرد
و جبرئيل آمد و بر تو سلام كرد
مادر جواب فاطمه را لااقل بده
يا لا اقل به دختر خود هم اجل بده
چشم و چراغ خانه ي خورشيد الامان
رنگين كمان بيت نبوت نرو ...بمان
اينجا كه مكه است مدينه چگونه است
جريان ميخ و آن در و سينه چگونه است
اينجا بهانه نيست مدينه بهانه است
آنجا جواب گريه من تازيانه است
مكه اگر چه طعنه ي زخم زبان زدند
اينجا به دست هاي علي ريسمان زدند
مكه اگرچه در به روي خويش بسته اند
اما مدينه پهلوي من را شكسته اند
رحمان نوازني
اي انكه مرا به نعمتت پروردي
/ وزعالم نيستي به هستي اوردي
ازدرگه بي نيازيت اي خالق
/ من اشك سحري خواهم و روي زردي
يارب زمين تشنه است قدحش پرآب كن
اين خاك خسته راخواب ازشراب كن
افسرده شدگل بوته هاي خاك
لطفي به تشنگي باغ واين سراب كن
مابنده ايم وگناهكارو روسياه
گوشه چشمي ازآن لطف بي حساب كن
داغ دارد زمين وغنچه ها فسرده اند
يك رحمي به حال وروز خراب كن
ماخاكيان به انتظارباران نشسته ايم
سيرابمان به ديدارفرزند بوتراب كن
پروانه عاشقيم و دورحرمت مي گرديم
مارا زشاهدان شمع خانه ات حساب كن
زهرا اگر در اول خلقت ظهور داشت
ديگر خدا نياز به پيغمبري نداشت
اند در بركات وجود او
زهرا اگر نبود علي همسري نداشت
محشر بدون مهريه ي همسر علي
سوگند مي خوريم شفاعتگري نداشت
حتي بهشت با همه نهرهاي خود
چنگي به دل نمي زد اگر كوثري نداشت
ديروز اگر به فاطمه سيلي نمي زدند
دنيا ادامه داشت، دگر محشري نداشت
معجري را كه خريدي همه اش سوخت پدر
گيسواني كه تو ديدي همه اش سوخت پدر
بعد تو خيمه ي مان سوخت و خاكستر شد
آن طنابي كه بريدي همه اش سوخت پدر
جگرزخمي تو در اثر يك نيزه
تا به گودال رسيدي همه اش سوخت پدر
زير سم ها چقدر له شده اي اين بدنت
مثل قالي كه خميدي همه اش سوخت پدر
چشم هاي من و اين مردمك بي سويم
مثل يك سنگ حديدي همه اش سوخت پدر
سر تو بر سر نيزه به درون اين شهر
به روش هاي جديد همه اش سوخت پدر
مو هفتاد و دو سر از كرم شمس سَما
به زمانهاي مديدي همه اش سوخت پدر
يا رقيه مددي