تقديم به خاك پاي مقدس علياكبر عليه الصّلواه و السلام
ديگر كسي نمانده بود تا راه را بر او ببندد
ديگر كسي نبود تا براي پدر بهانه تأخير بسازد
ديگر كسي نبود تا او را از كارزار بازدارد
آمد و در برابر پدر ايستاد
نگاه محمدياش همه پرسشي آشكار بود
كه يك پاسخ بيشتر نداشت
و در نگاه نااميد و پراندوه پدر
يك پاسخ بود
راهي است كه بايد رفت
بدرود، فرزند...
***
علياكبر عزم ميدان كرد
بزرگترين فرزند حسين
پاره جان سالار و سرور شهيدان
با قامت رشيدي كه يادآور قامت بلند پيامبر بود
به راه افتاد
با چشماني آتشين كه برق نگاه رسول خدا از آنها ميجهيد
وداع گفت
با لباني خشك كه بوسهگاه حسين بود
و حسين با حالي دگرگون بدرقهاش كرد
فرزند تا دل سپاه دشمن تاخت
و داغ او تا دل خسته پدر رفت
فرزند در گرد و غبار ميدان گم شد
و غبار اندوه بر سينه پدر سايه افكند
فرزند نگاه به پدر ميانداخت
و حسين كه دلش براي پيامبر تنگ شده بود
چشمان مصطفي را ميديد كه خستهاند
و كام مصطفي را كه خشكيده است
علي زخم برميداشت
و پدر ميديد كه بر تن محمد تير مينشيند و تيغ فرود ميآيد
علي ميافتاد
و پدر ميديد كه قامت محمد ميشكند
***
آخرين بانگ فرزند پدر را به سوي خويش خواند
پدر بر بالين فرزند نشست
و جانسوز ناليد:
«عليالدّنيا بعدك العفا»
«رفت از بر من آنكه مرا مونس جان بود ديگر به چه اميد در اين شهر توان بود»
***
دشمن هلهلهكنان بر گرد ميدان ميچرخد
و حسين بر صورت خونين پسر فرو ميافتد
دشمن ميبيند كه پدر توان برخاستن ندارد
پدر كه هر جنازهاي را به خيمهگاه رسانده است
بر سر اين جنازه ناتوان بانگ ميزند:
جوانان بنيهاشم...
بياييد... ( گلچيني از خيمه گاه)