داشتم تو جبهه مصاحبه مي گرفتم كنارم ايستاده بود كه يهو يه خمپاره اومد و بوممم... نگاه كردم ديدم يه تركش بهش خورده و افتاده روي زمين دوربين رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توي اين لحظات آخر اگه حرف و صحبتي داري بگو در حالي كه داشت شهادتين رو زير لب زمزمه مي كرد ، گفت: من از امت شهيد پرور ايران يه خواهش دارم: اونم اينكه وقتي كمپوت مي فرستيد جبهه خواهشاً اون كاغذ روي كمپوت رو جدا نكنيد بهش گفتم: بابا اين چه جمله ايه؟ قراره از تلويزيون پخش بشه ها! يه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه ي اصفهانيش گفت: اخوي! آخه نمي دوني ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده...
آري همينان بود آمدند تا هرچند كوتاه براي مدتي شادي و لذت حقيقي را به رخ ما بكشند و بروند. آمدند و آنقدر كه دنياداران زندگي را جدي گرفته بودند، اينان مرگ را به مسخره گرفتند...