«يهوديان و پيروان ما داراى حق هميارى و برابرى هستند،ستمى بر آنها روا نيست و نبايد مورد رفتار خصمانه واقع شوند...و يهود بنى عوف با گروندگان به اسلام يك امتند همه يهود،بردگانشان و خودشان، پيرو دين خود هستند،و مسلمانان نيز پيرو دين خود.مگر كسى كه مرتكب ظلمى و يا گناهى شود كه او جز خود را هلاك نساخته است.يهود بنى حارث،يهود بنى ساعده،يهود بنى جشم،يهود بنى الاوس، يهود بنى ثعلبه،جفنه و بنى الشطيه نيز درست همان حقوق يهود بنى عوف را دارند...يهود هزينه خود را عهدهدار است و مسلمانان نيز مخارج خود را بر عهده دارند.و ميان ايشان در برابر كسى كه با پيروان اين نوشته بجنگد هميارى خواهد بود،و ميان آنان دوستى و صميميت و نيكى به يكديگر حاكم است نه تجاوز و گناه...» (1)
اين عهدنامه بحق از بهترين نوع خود در تاريخ آزادى اديان است و تنها اعلاميهاىاست در اعلان حقوق بشر كه انسانيت در طول چندين قرن كه بر او گذشته نظير آن را نديده است.تصور نمىكنم،يهود در طول تاريخ خود،در سايه هر گونه حكومتى كه زندگى مىكردند،-جز در قرن حاضر!-به چنان پيمانى دستيافته باشند.
براستى كه انتظار مىرفت،از اين بزرگوارى پيامبر نهايت قدردانى بكنند و زير پرچم محمد (ص) در آيند و با شخصيت والاى او صميمانه رفتار كنند.بويژه در مورد دينى كه آيين يهود بدان بشارت مىدهد، و رسالتحضرت موسى را محترم شمرده است و به عنوان پيامى آسمانى مقدس و معتبر مىداند و چيزى از مقام آن نمىكاهد،بلكه نهايت تاييد را كرده و بزرگترين متمم و مكمل آن است.
همين يهوديان بودند كه در ابتدا با همسايههاى بتپرستخود از پيامبر مورد انتظار سخن مىگفتند كه تورات بدان بشارت داده است (2) و آنان را به نزديكى ظهور آن حضرت تهديد مىكردند و خود را آماده مىكردند تا از پيروان او باشند.و ليكن موقعى كه پيامبر موعود ظاهر شد،و آنچه را كه مىخواستند خداوند در آن پيامبر نشان داد،همه چيز را نسبتبه او فراموش كردند و در مقابل بزرگوارى و عدالت او به دشمنى برخاستند و هر نوع پيمانى را كه با او بسته بودند شكستند.
به هر حال،يهود شبه جزيره تصميم گرفت كه با تمام قواى خود به لشكر بتپرستان بپيوندد تا اين كه توده عرب،غرق در طوفان جهالت،فقر،نااميدى و بىقانونى خود بماند،همچنان كه قوى،ضعيف را بخورد و هيچ فردى از ساكنان آن سرزمين بر مال،جان و ناموسش امنيت نداشته باشد.براستى كه يهوديان و هم بتپرستان نمىخواستند جامعه براى حق طبيعى خود نسبتبه اقامه دولتى قيام كند كه تودههاى پراكنده را متحد سازد و عدالت را در ميان تودهها برقرار كند و آن جامعه و ملل ديگر را متوجه آفريدگار جهان سازد،آفريدگارى كه بىشريك است و كسى جز او سزاوار پرستش نيست.اگر بگوييم كه خطر يهود شبه جزيره براى دولت اسلامى كمتر از خطر قبايل بتپرستبا همه فزونى جمعيتبتپرستان نبوده است،سخنى درست گفتهايم.خواننده به ياد دارد كه دعوت كنندگان به جنگ از يهود بودند كه نزد بتپرستان مكه و غطفان براى جنگ مدينه رفتند و در سال پنجم هجرى بزرگترين نيروى كارآمد تا آن وقت را فراهم كردند و رودرروى مسلمانان قرار دادند و جنگ احزاب را به وجود آوردند.و هنگامى كه يهود بنى قريظه در آن جنگ ديدند خطر بتپرستان قوت گرفته است و دايره حضورش در پيرامون اسلام مستحكم شده است فرصت آينده را غنيمتشمردند و پيمان خود را با پيامبر شكستند و به دشمنان او پيوستند و در دشوارترين شرايطى كه پيامبر (ص) با آنها روبرو بود، با نفرات و ابزار به دشمن پيوستند تا ريشه خطر را از بيخ بركنند و نابود سازند.
وادي خيبر جلگه وسيع حاصل¬خيزي در شمال مدينه، به فاصله سيو دو فرسنگي آن است كه پيش از بعثت پيامبر، ملت يهود دژهاي هفت¬گانه محكمي در آن ساخته بودند، آمار جمعيت آن¬ها بالغ بر بيست هزار بود.
پيمان شكني يهود خيبر در جنگ احزاب، و نيز دعوت از سلاطين ممالك عليه اسلام، پيامبر را بر آن داشت كه اين كانون خطر را برچيند.
لذا در سال هفتم هجري پپس از آن كه يامبر از حديبيه (آن جايى كه پيمان صلحى موقت را منعقد كرد) بازگشت،در حدود پانزده روز در مدينه ماند سپس فرمان داد كه مسلمانان براي تسخير آخرين مراكز يهود آماده شوند و به جانب قلعههاى خيبر رهسپار شد و فرمود: فقط كساني افتخار شركت دراين نبرد را دارند كه در صلح «حديبيه» حضور داشتهاند. پيامبر «غيله ليثي» را جانشين خود در مدينه قرار داد، و پرچم سفيدي به دست اميرالمؤمنين (ع) داد و فرمان حركت صادر نمود.
در حالى كه هزار و ششصد نفر نيروى منظم آن حضرت را همراهى مىكردند،آنان همان افرادى بودند كه روز حديبيه با وى همراه بودند،پيامبر پس از سه روز راه،شب هنگام در اطراف دژهاى خيبر فرود آمد.
ساكنان قلعهها بنا به عادت خود بامدادان به قصد رفتن به مزارع خود بيرون شدند ولى وقتى لشكر اسلام را ديدند سخت ترسيدند و گفتند:«محمد با لشكر!»،سپس به دژهاى خويش بازگشتند.
نامهاي دژهاي هفتگانه «خيبر» به قرار زير بود: ناعم، قموص، كتيبه، نسطاة، شق، وطيح، سلالم.
نخستين دژي كه از خيبر به دست ارتش اسلام افتاد، دژ «ناعم» بود. پس از آن سربازان متوجه قلعه «قموص» كه رياست آن با «ابن ابي الحقيق» بود شدند. در فتح اين قلعه بود كه «صفيه»، دختر «حيي بن اخطب» كه بعدها در رديف زنان پيامبر قرار گرفت، اسير گرديد.
اين دو پيروزي بزرگ روحيه سربازان اسلام را تقويت كرد. پس از فتح قلعههاي مزبور، سپاهيان اسلام به طرف دژهاي «وطيح» و «سلالم» يورش آوردند. ولي مسلمانان با مقاومت سرسختانه يهود، روبرو شدند.
جنگ خيبر براى مسلمانان جنگ سرنوشتبود،پيش از اين جنگ در دو جنگ گذشته مسلمانان وضع خوبى نداشتند.مسلمانان در جنگ احد بههزيمت رفتند و جز اندكى همه آنها از صحنه پيكار فرار كردند.در جنگ احزاب مدافع بودند.ترس دل همه را پر كرده بود (بجز كسانى كه خداوند ترس را از آنان برداشته بود).
پيامبر از روال جنگ خوشحال نبود،چه آن كه محاصره طول كشيده بود و كمكهاى مواد غذايى كمياب شده بود.دليل اين مطلب اين كه اينان در اين جنگ گوشتهاى خران اهلى را خوردند.اگر مدت بيشترى طول كشيده بود و امكان پيروزى بر دشمن نمىيافتند،مسلمانان در آيندهاى نزديك ناچار به عقبنشينى و رفع حصر مىشدند.
در اين ايام، حالت سر درد شديدى كه گهگاه به سراغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى آمد به او دست داد، به گونه اى كه يكى دو روز نتوانست از خيمه بيرون آيد، (طبق تواريخ معروف اسلامى) «ابوبكر» پرچم را به دست گرفت و با مسلمانان به سوى لشكر «يهود» تاخت، اما بى آنكه نتيجه بگيرد بازگشت، بار ديگر «عمر» پرچم را به دست گرفت و مسلمانان شديدتر از روز قبل جنگيدند، ولى بدون نتيجه بازگشتند.
اين خبر به گوش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيد، فرمود: اَما وَ اللّهِ لَأُعْطِيَنَّها غَداًرَجُلاً يُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ، وَ يُحِبُّهُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، يَأْخُذُها عَنْوَةً: «به خدا سوگند فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم، كه او، خدا و پيامبرش را دوست مى دارد، و خدا و پيامبر نيز او را دوست مى دارند، او قلعه را با قدرت فتح خواهد نمود».
مورخان منصفي مثل ابن هشام و ابوجعفر طبري جريان فتح خيبر را در سيره خودشان آوردهاند.
برخي معتقدند كه محمدبن مسلم خبير را فتح كرد كه مورخان آن را افسانهاي بيش نميدانند. اين افسانه تاريخي با حديث متواتري كه از پيامبر درباره فتح خبير توسط علي (ع) نقل شده مخالف است فرمود:
«حلبي» و «ابن اثير» سيره نويسان معروف ميگويند:
«در اينكه مرحب به دست علي (ع) از پاي درآمد، شكي نيست.»
مردم آن شب را در اين زمينه با هم صحبت مىكردند و از هم مىپرسيدند پيامبر (ص) پرچم را به چه كسى خواهد داد؟و چون صبح شد مردم گرد پيامبر جمع شدند و هر كدام اميدوار بودند كه پرچم به او داده شود،پيامبر فرمود:على بن ابى طالب كجاست؟گفتند يا رسول الله او از درد چشم رنج مىبرد.فرمود: كسى را بفرستيد بيايد.پس على را آوردند،پيامبر آب دهان به چشمانش ماليد و دعا كرد و او شفا افتبه طورى كه گويى اصلا دردى نداشته است.
پس پرچم را به على داد،و على عرض كرد يا رسول الله،آيا با آنها بجنگم تا مثلما مسلمان شوند،پيامبر فرمود:پيش از جنگيدن پيكى نزد آنان بفرست و بعد آنها را به اسلام دعوت كن و آنان را از حق خداوند بر ايشان آگاه ساز.به خدا سوگند هر گاه خداوند فردى را به وسيله تو هدايت كند بهتر است از شتران سرخمويى كه مال تو باشند و تو آنها را در راه خدا انفاق كنى» (3) .
على پرچم به دست لشكر را رهبرى مىكند.بر خلاف اصول و مقرراتى كه بايستى در جنگها مراعات شود،او پيشاپيش لشكر مىرود.سلمة بن اكوع مىگويد:«به خدا سوگند او با پرچم بيرون شد در حالى كه نفس مىزد و بسرعت گام برمىداشت.و من در پى او حركت مىكردم تا اينكه پرچمش را در زير آن دژ در تلى از سنگها فرو برد،يهوديى از بالاى آن دژ اطلاع يافت،گفت تو كيستى؟گفت منم على بن ابى طالب،يهودى گفت:شما برتريد اما به عنوان وحى به موسى نازل نشده است!سلمه مىگويد على برنگشت تا اين كه خداوند به دست وى آن دژ را فتح كرد» (4) .
سلمه مىگويد:مرحب يهودى در حالى كه رجز مىخواند و مبارز مىطلبيد به جانب على آمد پس،على ضربتى بر او وارد كرد كه سر او را شكافت و او را از پا در آورد و باعث فتح قلعه شد (5) از ابى رافع خادم رسول الله نقل شده است كه او گفت:
به همراه على بن ابى طالب-موقعى كه رسول خدا او را با پرچم خود گسيل داشت-بيرون رفتيم وقتى كه به نزديك قلعه رسيد،اهل آن قلعه بيرون شتافتند،على با آنان به جنگ پرداخت،مردى از يهود ضربتى بر او حواله كرد سپر على از دستش افتاد و او دستبه درى كه نزديك دژ بود برد و آن را به جاى سپر خود به كار برد،آن در در دست وى بود تا جنگ پايان گرفت.هفت نفر كه من هم هشتمين آنها بودم سعى كرديم كه آن در را از اين رو به آن رو كنيم نتوانستيم» (6) .
براستى يورش على بر يهوديان قلعه بيش از هر چيز به تندبادى شبيه بود،يهوديان پس از آن جنگ داغ، به دنبال كشته شدن پهلوان يهود،يعنى مرحب،طولى نكشيد كه به قلعه خود پناه بردند و درب ضخيم آن را بستند.
طبيعى بود كه يهوديان با ورود به قلعه و بستن دربهاى آن،چارهاى براى دفاع از خود بينديشند چرا كه ايشان در جنگ رو در رو شكستخوردند،و ليكن آن كار هم چارهساز آنان نشد،چه آن كه على و لشكريانش موفق به ورود به قلعه آنان شدند و آن را فتح كردند.على چگونه موفق به گشودن آن درب عظيم شد؟آيا او تنها از ديوار بالا رفت و يا لشكريانش به همراه او از ديوار به داخل قلعه وارد شدند و آن درب را از داخل باز كردند؟اين امكان دارد ولى مورخان و محدثان،تا آن جا كه من اطلاع دارم،متذكر نشدهاند كه كسى از مسلمانان در آن جنگ با بالا رفتن از ديوار وارد دژ شده باشد.يا اين كه على با قدرتى غير عادى توانسته است در قلعه را از جاى بر كند چنان كه بعضى از روايات براى ما بازگو مىكنند؟آن نيز به طور جدى امكان پذير است.چه در همان روز معجزه شفاى چشمان على (ع) با آب دهان مبارك پيامبر تحقق يافت،و شايد كندن آن درب معجزه ديگرى بوده است كه در آن روز به وقوع پيوسته است.و اى بسا اين درب همان باشد كه به گفته ابو رافع هنگامى كه سپر على (ع) از دست افتاد، آن را سپر قرار داد.
هنگامى كه على وارد قلعه يهوديان شد توان دفاعى آنان تمام شده بود. ديگر ممكن نبود پس از شكست نخستين در جنگ رو در روى دومى طرفى ببندند. البته آن دژ به دست مسلمانان فتح شد در حالى كه هنوز آخر لشكر به اولش نپيوسته بود!
پس از آن قلعه،ديگر قلعههاى خيبر به دنبال آن و پس از سقوط دژ ناعم سقوط كردند به طورى كه نزديك بود تمام منطقه خيبر از آن دولت اسلامى شود.
پس از فتح خيبر، يهوديان تقاضا كردند در سرزمين خيبر سكني گزينند اما نيمي از درآمد آن را به مسلمانان بپردازند و پيامبر آن را پذيرفت.
-------------------
1-حيات محمد،نوشته محمد حسين هيكل،ص 222.
2-در سفر تثنيه فصل 18:«براى آنان (اسرائيليها) پيامبرى از ميان برادرانشان،عرب (چون اسماعيل پدر عرب برادر اسحاق پدر اسرائيليهاست) مانند تو (مثل موسى در اين كه او صاحب شريعت تازهاى است) بر مىانگيزم،و سخنم را در دهان او قرار مىدهم (پس از پيش خود سخن نمىگويد بلكه عين كلمات خدا را به زبان مىآورد.و اين است امتياز قرآن) پس به آنچه من توصيه مىكنم او بدان توصيه مىكند و هر انسانى كه سخن مرا گوش ندهد،سخنى را كه پيامبر به نام من به زبان مىآورد،من مؤاخذه مىكنم.
3-صحيح بخارى ج 5 ص 171 و صحيح مسلم ج 15 ص 178-179.
4-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.
5-مستدرك حاكم ج 3 ص 28-29.
6-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.