فرمود:حسن جان برو ببين هركي جلو در خونه هست،مردمي كه جمع شدن،همه بگو برن،كسي نمونه،امام حسن عليه السلام آمد گفت:همه برن،كسي نمونه،تشريف آوردن داخل منزل،دقيقه اي گذشت،آقا فرمودند دوباره،حسن جان برو ببين اگه كسي هست،مانده،بگو نمونند،بهشون بگو بابام گفته،كسي
اينجا جمع نشه همتون برين خونه هاتون،امام حسن عليه السلام دوباره تشريف آوردند،اعلام كردند كسي نمونه،بابام فرموده همه بريد،اون تعدادي كه مونده بودن همه رفتند،دقيقه اي گذشت آقا فرمود حسن جان،برو ببين اگه كسي هست،دنبال يكي داره ميگرده اميرالمؤمنين عليه السلام،هي حسن رو ميفرسته،بلكه اوني كه ميخواد پيدا كنه،حسن جان برو ببين اگه كسي هست،بگو نمونيد،اومد دم در ديد همه رفتند،يكنفر سرش رو گذاشته به ديوار،در خونه ي اميرالمؤمنين زار زار گريه ميكنه،آقا امام مجتبي عليه السلام فرمودن:مگه نگفتم بريد،مگه نشنيديد امر بابام اميرالمؤمنين رو،فرمود همه برن،كسي نمونه،سرش رو بلند كرد ،گفت آقاجان،جانم فداي تو من نمي تونم جايي برم،همه هستيم تو اين خونه است،برو به بابات بگو فلاني گفت:من نمي رم،اينجا هستم آقا،امام حسن عليه السلام برگشتند داخل منزل،عرض كردند،ياابتا،فلاني نشسته جلو در همه رفتند،هرچي بهش ميگم حرف گوش نميده،ميگه من كجابرم،جايي نميرم،جايي ندارم برم،همه كسم توي اين خونه است،آقا تو اون حالت نقاهت و جراحت يه لبخندي به لبهاشون نشست فرمود:حسن جان پس برو دستش رو بگير بيارش تو،امشب من و توام در خونه ي اميرالمؤمنين(ع)اينقدر نشستيم،دستمون رو گرفت،آورد تو،همه نشستن دور تا دور،طبيب معاينه اش رو داره انجام ميده،از قول بي بي زينب بگم:
چشمان ما به سوي نگاه طبيب بود
خدايا جواب طبيب چي مي خواد باشه،يه نگاه به بابام كردم
اما دل پدر نگران دل حبيب بود
بابام زير لب هي ميگفت:يازهرا،يازهرا،صحنه ي خونه ي اميرالمؤمنين رو بي بي حضرت زينب سلام الله عليها داره برات تصوير ميكنه
قرآن به سر گرفته اباالفضل بي قرار
هي ميگه يا الله بابامو از تو مي خوام،نيمه هاي دل امشب بود،چشماي بي رمقش رو باز كرد،فرمود :حسن جان بگو همه از اتاقم بيرون برن،فقط بچه هاي فاطمه بمونن،همه از اتاق بيرون رفتن،چشماي بي رمق رو باز كرد،يه وقت ببينه عباسم دستاشو رو سينه اش گذاشته،عقب عقب داره از اتاق خارج ميشه،زبان يارا نمي ده،ديگه نيرويي تو جان اميرالمؤمنين عليه السلام نيست،با دست اشاره كرد،تو كجا مي ري،عزيز دلم،پسرم،بيا بنشين كنارم بابا،نشست مؤدب و دو زانو،عرضه داشت باباجان،فرموديد:بچه هاي فاطمه،من مادرم ام البنين ِ،كنيز زهراست،من خودم غلام بچه هاي فاطمه ام،فرمود:عباس جان با دل من اين جور نكن،پسرم وصيت دارم باهات،دست حسين رو گرفت،تو دست عباس گذاشت،آي مردم،امام صادق عليه السلام فرموده:هر شب ماه رمضون شب زيارتي ابي عبدالله است،اين شب ها هرچي مي توني برا حسين گريه كن،معولاً كوچيكتر و دست بزرگتر ميسپارند،اما اينجا برعكس شد،فرمود:عباس جان حسينم رو دست تو سپردم،نكنه حسينم رو تنها بگذاري،تير خلاص رو بزنم،اين دست ديگه از دست حسين جدا نشد،تا كجا،كنار علقمه،لشكر ديدن حسين پياده شد،يه چيزي رو از رو زمين برداشت،هي ميبوسه،هي به چشماش ميكشه،راوي ميگه گفتم:حسين ورق قرآن پيدا كرده،جلو رفتم،ديدم دست قلم شده ي عباس،حسين..........