يكى از جاهلهاى محل ما «داش على» بود كه چند سال پيش فوت شد، در زمان حياتش يك روز من از توى بازار رد مىشدم، ديدم داش على بازار را قُرقُ كرده و چاقويش را هم دستش گرفته و يك نفس كش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشين و اتومبيل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواري حضرت سيدالشهدا(ع ) مىرفتم، از سرگذر كه رد شدم متوجه شدم كه مرا ديد و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پياده شو، پياده شدم، گفت: كجا مىروى؟
ديدم مست مست است و بايد با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مىروم!
گفت: يك روضه ابوالفضل همين جا برايم بخوان، چون چارهاى نداشتم، يك روضه اباالفضل(ع ) برايش خواندم، داش على بنا كرد گريه كردن، اشكها روى گونهاش مىغلتيد و روى زمين مىريخت، چاقويش را غلاف كرد و قرق تمام شد، بعد فهميدم همان روضه كارش را درست كرده و باعث توبهاش شده بود.
چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب ديدم، حال او را پرسيدم ، مثل اينكه مىدانست مىخواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم،
گفت: راستش اين است كه تا آمدند از من سؤالهايي بكنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، كارى به كارش نداشته باشيد.