اين شعرو حتما بخونيد ...
_
شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
بيدار مردي اشك چشمش آب خوش بود
در بي كسي تنها گلش را داده از دست
نخل و نهال نارسش را داده از دست
در خاك پنهان كرده خونين لالهاش را
آزرده جسم يار هجده سالهاش را
اشكش به رخ چون انجم از افلاك ميريخت
بر پيكر تنها اميدش خاك ميريخت
در ظلمت شب بي صدا چون شمع ميسوخت
تنهاي تنهاي بي خبر از جمع ميسوخت
گويي كه مرگ يار را باور نميداشت
از خاك قبر همسرش سر بر نميداشت
ميخواست كم كم گم شود در آسمان ماه
چون عمر يارش عمر شب را ديد كوتاه
بوسيد در درياي اشك ديده گل را
برداشت صورت از زمين بگذاشت دل را
بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه
با پيكري بيجان روان شد سوي خانه
آن خانه اي كه دود آهش بُد سيه پوش
در آن چراغ عمر يارش گشته خاموش
آنجا كه خاكش را بخون آغشته بودند
هم آرزو هم شاديش را كشته بودند
آنجا كه جز غم هاي دنيا را نميديد
در هر طرف ميگشت زهرا س را نميديد
خورشيد كم كم جلوه گر ميشد به افلاك
آن تيره كوكب آفتابش بود در خاك
صبح آمد و شب خفتگان جستند از جا
آماده بعد از دفن بر تشييع زهرا س
در بين ره مقداد آن پير جوانمرد
چونان علي ع در غيرت و مردانگي مرد
مردي كه مردان جهان را مردي آموخت
پيري كه از استاد خود شاگردي آموخت
فرياد زد كي چشم دلهاتان همي كور
در ظلمت شب دفن شد آن آيت نور
او بود از جمع شما بيزار بيزار
او ديد از خيل شما آزار آزار
ثاني دوباره زخم مولا را نمك زد
مقداد را چون بانويش زهرا س كتك زد
خون بر دل زار اميرالمؤمنين ع شد
زيرا غلام پير او نقش زمين شد
برخاست مقداد از زمين با چشم خونبار
بنهاد سيلي خورده صورت را بديوار
سيل سرشكش گشت جاري از دو ديده
فرياد زد كاي خصم زهراي شهيده
امروز اگر من سيلي از دست تو خوردم
از بانوي مظلومه ي خود ارث بردم
با همچو من پير ضعيفي در نبردي
گويا نميداني تو با زهرا س چه كردي
دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت
با جان خود مخفي درون خاك بگذاشت
خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت
از پهلوي زهراي او خونابه ميريخت
غم نيست گر مقداد تنها را زدي تو
پيش علي ع در كوچه زهرا س را زدي تو
دوش آن تن رنجيده را مولا چو برداشت
چون جان خود تنها درون خاك بگذاشت
خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت
كز پهلوي زهراي او خونابه ميريخت
استاد غلامرضا سازگار