چند روايت كوتاه از آيت الله بهجت را با هم مي خوانيم:
چند ساعت مانده بود به اذان صبح طبق معمول بلند شده بود براي تجديد وضو هوا خيلي سرد بود از اتاق بيرون رفته بود آنجا خورده بود زمين و ديگر نتوانسته بود بلند شود. چند ساعت بعد كه آقا را پيدا كرده بودند ديده بودند در حالي كه بدنش از سرما خشك شده همان طور كه روي زمين افتاده دارد ذكرهايش را مي گويد.
گفته بودند خب چرا صدا نكرديد؟
گفته بود خب؛نخواستم اذيت بشويد!
*
كارهاي شخصي اش را به هيچ وجه به كسي نمي گفت. مثلأ مي آمد پايين مي ديد كه دندان هايش را جا گذاشته، برمي گشت بالا دندان ها را برمي داشت. يا دنبال عصايش كه مي خواست بگردد به هيچ كس نمي گفت.
*
مشهد كه مي رفتند خيلي مقيد بود توي نگهداري از بچه ها كمك كند تا عروسشان هم به زيارت برسد. مي گفت بچه ها را بگذاريد پيش من. وسايل و خوراكي هايشان را هم بگذاريد و خودتان برويد زيارت.
از حرم كه برمي گشتند مي ديدند آقا بچه را بغل كرده تا آرام باشد يا خوابانده و همين طوري توي بغلش راه مي برد كه بيدار نشود و در حال ذكر و عبادت خودش است...
***
يكي از مرغ ها مريض شده بود، خيلي حالش بد بود. اهل خانه چندان موافق نبودند كه مرغ ها از قفس بيرون بيايند، خب كثيف كاري مي شد. آقا هر روز مرغ مريض را يك ساعتي از قفس بيرون مي آورد و خودش بالاي سرش مي ماند و مراقب بود. مي گفت خب حيوان بايد قدم بزند كه حال و هوايش عوض شود و "بهبود" پيدا كند.
يك ماهي بود كه حيوان كاملا حالش خوب شده بود. فرداي عصري كه آقا رحلت كرد ديده بودند كه حيوان هم مرده...
مقيد بود مرغ و خروس توي خانه داشته باشند. و هم مقيد بود رسيدگي به مرغ و خروس ها را خودش تنهايي انجام دهد. صبح از مسجد كه برمي گشت اول آب و دانه ي مرغ و خروس ها را مي داد و قفسشان را مرتب مي كرد. خودش پوست خيارها و غذاهاي مانده را از توي خانه جمع مي كرد مي آورد براي حيوان ها بعد ظرفي را كه با آن غذا آورده بود توي حوض مي شست مي آورد داخل خانه. يك بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر مي زد، يك بار هم بعد از عبادت يك ساعته ي سرشب هايش. يك بار هم موقع خواب كه روي قفس را با پتوي مخصوصشان مي پوشاند، مي گفت سرما مي خورند.