قسمتي از نامه عمربن خطاب به معاويه آمده است:
«... وقتي درب خانه را آتش زدم (آن گاه داخل خانه شدم) ولي فاطمه درب خانه راحجاب خود قرار داد و مانع از دخول من و اصحابم شد. با تازيانه آن چنان بر بازوي اوزدم كه مانند دملج (بازوبند) اثر آن بر بازوي او ماند؛ آن گاه صداي ناله او بلند شد؛ چنان كه نزديك بود به حال او رقت كنم و دلم نرم شود؛ ولي به ياد كشتههاي بدر واُحد كه به دست علي كشته شده بودند... افتادم، آتش غضبم افروختهتر شد و چنان لگدي بر درب زدم كه از صدمه آن جنين او (به نام محسن) سقط شد.
" فَعِنْدَ ذلك صَرَخَتْ فاطِمَةُ صَرْخةً... فَقالَتْ يا اَبَتاهُ يا رَسُولَ اللهِ هكَذا كانَ يُفْعَلَبِحَبيبَتِكَ وَ اِبْنَتِكَ... ؛
در اين هنگام، فاطمه چنان ناله زد، پس فرياد زد:
اي پدر بزرگوار! اي رسول خدا! اين چنين با عزيز دلت و دخترت رفتار كردند.
" سپس فرياد كشيد:
فضه به فريادم برس كه فرزندم را كشتند.
سپس به ديوار تكيه داد و من اورا به كنار زده، داخل خانه شدم.
فاطمه در آن حال ميخواست مانع (بردن علي) شود، مناز روي روسري چنان سيلي به صورت او زدم كه گوشواره از گوشش به زمين افتاد...»«لا اله الا اللّه »
بحار الانوار، ج30، ص293، (چاپ جديد)؛ ج8، ص230، (چاپ قديم) و رياحينالشريعة، ج1، ص267