گل كرده در زمين، كَرَم آسمانيت
آغوش باز مي رسد از مهربانيت
حالا بيا و سفره مينداز سفره دار
حالت خراب مي شود و نا توانيت -
دارد مرا شبيه خودت پير مي كند
جان برده از تمام تنم نيمه جانيت
يوسف ترين سلاله ي تنها تر از همه
سبزي رسيده تا به لب ارغوانيت
اين گرد پيري از اثر خاك كوچه است
بر موي تو نشسته ز فصل جوانيت
بايد كه گفت هيئت سيّار مادري
خرج عزا شدي و خداي تو بانيت
زهر از حرارت جگرت آب مي شود
مي گريد از شرار غم ناگهانيت
زينب به پاي تشت تو از دست مي رود
رو مي شود جراحت زخم نهانيت
آقاي زهر خورده چرا تير مي خوري؟
چيزي نمانده از بدن استخوانيت
شاعر: محمد امين سبكبار