ميانجي
ابوسفيان براي بستن پيمان با پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم به مدينه آمد، ولي پيامبر او را به حضور نپذيرفت. آنگاه او پيش علي عليه السلام رفت و از ايشان خواست تا او را نزد پيامبر شفاعت كند. علي عليه السلام نزد پيامبر رفت و موضوع را در ميان گذاشت، ولي حضرت نپذيرفت. امام مجتبي عليه السلام كه در آن هنگام نوزادي چهارده ماهه بود، با زباني شيوا فرمود:
اي پسر صخر! شهادتين را بر زبانت جاري ساز تا من تو را نزد جدم رسول خدا شفاعت كنم.
ابوسفيان كه شگفت زده شده بود، با تعجب به امام مجتبي و اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه ميكرد. آنگاه علي عليه السلام فرمود:
سپاس خدايي را كه خاندان محمد صلي الله عليه وآله وسلم را هم سان يحيي بن زكريا قرار داده است.1
پاداش احسان
امام مجتبي عليهالسلام به قصد حج، با پاي پياده از مدينه به مكه ميرفت. درراه پاهاي حضرت ورم كرد. به امام گفتند: اگر سواره برويد زخم پاهايتان خوب خواهد شد، ولي امام فرمود: هرگز! به منزلگاه كه رسيديم، مرد سياه چردهاي نزد ما خواهد آمد كه روغني به همراه دارد. آن روغن دواي آن است. آن را به هر قيمتي از او بخريد. پس از مدتي، آن مرد سياه چهره از دور نمايان شد. امام به غلام خود فرمود: نزد او برو و آن روغن را از او خريداري كن. مرد سياه به غلام امام گفت: روغن را براي چه ميخواهي؟ غلام گفت براي امام ميخواهم. مرد گفت: مرا نزد او ببر. وقتي خدمت امام رسيد، گفت: اي فرزند رسول خدا، من از دوستداران شما هستم و در عوض اين دارو، هرگز از شما پولي نميگيرم، ولي از شما ميخواهم دعا كنيد تا خدا به من پسري سالم هديه فرمايد كه دوستدار شما خاندان پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم باشد؛ زيرا زايمان همسرم نزديك است. امام فرمود: وقتي به خانه برگردي، خدا به تو پسري سالم و بي عيب هديه داده است. وقتي مرد سياه چرده به خانهاش بازگشت، ديد پسري زيبا در آغوش همسرش است.2
رويش زندگي
امام مجتبي عليهالسلام در يكي از سفرها، با مردي از خاندان زبير كه به امامت زبير معقتد بود، همسفر شد. آنان شتري را نيز به آن مرد كرايه كرده بودند. در ميان راه به منزلگاهي رسيدند و براي برداشتن آب و استراحت توقف كردند. آنان در زير نخل خشكيدهاي فرشي براي امام پهن كردند و امام بر آن نشست. آن مرد نيز پارچهاي كنار امام پهن كرد و بر آن نشست. وقتي چشم مرد به آن نخل خشكيده افتاد، گفت: كاش اين نخل خشك خرما ميداد و كمي خرما ميخورديم. امام مجتبي عليه السلام خطاب به او فرمود:
خرما ميخواهي؟ پاسخ گفت آري. امام دست به سوي آسمان دراز كرد و دعا فرمود: در اين هنگام، درخت خرما در عين ناباوري حاضران سبز شد، برگ در آورد و خرماي اعلايي داد. كسي در ميان كاروانيان با ديدن اين صحنه شگفت زده گفت: اين چيزي جز جادو نيست. امام مجتبي عليهالسلام فرمود: نه اين جادو نيست، بلكه حاصل دعاي مستجاب فرزندان پيامبران است. سپس فردي از نخل بالا رفت و براي همگان از خرماي آن فرو ريخت.3
نيايشي پذيرفته
مردم كه از ستم زياد بن ابيه به تنگ آمده بودند، پيش امام مجتبي عليه السلام از او شكايت كردند. امام نيز دست به دعا برداشت و او را نفرين كرد و فرمود:
خدايا! انتقام ما و شيعيانمان را از دست زياد بن ابيه بستان و عذاب خود را به او بنما؛ به راستي كه تو بر هر چيزي توانا هستي. در آن هنگام، خراشي در انگشت شست دست او پديدار شد و زخم تمام دستش را تا گردن فراگرفت. سپس ورم كرد و سبب مرگ زياد گرديد.4
پي نوشت :
1. بحارالانوار، ج 43، ص 326، ح 3؛ مناقب، ج 3، ص 173.
2. بحارالانوار، ج 43، ص 324، ح 3.
3. ابن شهر آشوب، مناقب، ج 4، ص 90.
4. همان، ص 10.