شهادت حضرت امام سجاد به استان مقدس حضرت ولي عصر (عج) وامام خامنه اي و تمام عاشقان و شيعيان عزادار تسليت عرض مي كنم
موضعگيري ابن زياد در برابر يورش بعضي از مردم كوفه جهت دفاع از اسراي اهل بيت:
ابن زياد به همه اهالي كوفه هشدار داد كه در روز ورود اسراي آل محمد به كوفه ، حق حمل هيچ گونه اسلحه اي را ندارند.
همچنين به ده هزار سرباز فرامن داد كه در اين روز بر بازارها و را ها و خيابان ها چيره شوند و مانع حركت حماسي مردم جهت نجات اسراي اهل بيت شوند ،
چرا كه اين زياد احتما مي داد مردم هنگام ديدن اسرا و سرهاي شهدا تحت تاثير عواطف خويش قرار بگيرند و درصدد قيام بر ضد لشكر بر آيند.
شهر كوفه هنگام ورود اسراي اهل بيت:
راوي مي گويد: وارد شهر كوفه شدم و بازارها را بسته و مغازه ها را تعطيل و برخي از مردم را گريان و برخي ديگر را خندان ديدم و زنان را ديدم كه گريبان چاك ميكردند و موهاي خود را پريشان مي نمودند و بر سر و صورت خود ميزدند.
از فردي پرسيدم: چرا وضعيت مردم اين گونه است؟ آيا اتفاقي افتاده است كه من از آن آگاه نيستم؟ آن مرد ابتدا به شدت گرسيت و سپس گفت:
گريه برخي از مردم به خاطر سپاه كشته اشده حسين بن علي در كربلا و شادي برخي از آنان به خاطر پيروزي سپاه ابن زياد است. او دوباره به شدت گريست.
در اين هنگام ناگهان صداي شيپورها را شيندم و پرچم ها را ديدم كه گرداگرد سپاه عمر بن سعد به اهتزاز در مي آمد و لشكر عمربن سعد با سر بريده امام حسين وارد كوفه شد.
وقتي سر بريده امام حسين را ديدم ، بغض گلويم را گرفت. نزديك اهلي بيت كه شدم امام سجاد را ديدم كه بر روي شتر بي جهاز نشسته بود و از دوپايش خون سرازير مي شد.....
مظلوميت اسراي اهل بيت در كوفه:
مسلم جصاص مي گويد: من در كوفه مشغول گچ كاري بودم كه ناگهان صداي شيون از ضهر كوفه شنيده شد. از خدمت كاري كه ما را پذيرايي مي كرد پرسيديم چه خبر است ؟ گفت :
سر يك خارچي را وارد كردند كه بر يزيد قيام كرده بود.
گفتم اين شورشگر چه كسي است؟ گفت : حسين بن علي....
از قصر بيرون رفتم و خود را به ميدان كوفه رساندم و در آنجا ايستادم ، مردم در اسنتظار اسيران و سرها بودند.
كاروان دشمن به چشم ديده شد. در ميان آن ها زنان و فرزندان فاطمه بودند ، امام چهارم بر شتر بيجهاز سوار بود و خون از پاهايش جاري بود...
در اين ميان ناله و شيون مردم بلند بود. ديدم سرها را مقابل كجاوه حضرت زينب و ديگر اسراي اهل بيت آوردند.
سر حسين جلوي آنها بود و آن سر از همه مردم به پيامبر شبيه تر بود ؛
ريشش خضاب شده ب ، چهره اش چون قرص ماه تابنده بود و باد محاسنش را به چپ و راست مي برد....
حضرت زينب هنگام ديدن سر مبارك امام حسين در كوفه:
وقتي حضرت زينب در كوفه سر مبارك امام حسين را در نزديكي كجاوه خود ديدند ، بي اختيار پيشاني خود را بر لبه كجاوه زدند و خون از مقنعه شان جاري شد.
خطاب جانسوز حضرت زينب به سر بريده امام حسين در كوفه:
حضرت زينب با سوز و گداز خطاب به سر بريده امام حسين گفتند:
اي ماه كامل من ! ناگهان خصوف تو را گرفت و غروب كردي ، هرگز تصور نمي كردم كه روزگار اين چنين برايمان مقدر كرده باشد.
اي برادر! با فاطمه خردسالت سخن بگو كه نزديك است قلبش ذوب شود.
اي پاره تنم! كاش حال پسرت ، علي ؛ را هنگام اسارت و يتيمي ميديدي كه چگونه بر جايش خشك شده است و هرگاه دشمن او را با تازيانه مي زد ، تو را از صميم قلب فرا مي خواند.
اي برادر مراقب او باش و او را آرام ساز.
غربت و آوارگي اهل بيت در شهر كوفه:
زمان يكه كاروان اسراي اهل بيت نزديك كوفه شد ، همه مردم كوفه دور اهل بيت جمع شدند و به تماشاي وضعيت اسرا پرداختند.
در اين هنگام زني از بالاي بام خانه اش هنگام ديدن پوشش اسرا شگفت زده شد و از هويت اسرا پرسيد و زمان يكه فهميد آنان از خاندان نبودي هستند ، بسيار متاثر شد
و بدون درنگ به طبقه پايين خانه خود رفت و شروع به جمع آوري لباس و مقنعه براي اهل بيت كرد.
گله شديد حضرت زينب از اهالي كوفه:
حضرت زينب پس از ورود به كوفه و ديدن تجمع مردم گرداگرد اهل بيت سرشان را از كجاوه بيرون آوردند و خطاب به كوفيان فرمودند:
اي اهل ظلم و جور! عهد و پيمان خود را شكستيد و به وعده خود عمل نكرديد ؛ از نصرت و ياري بردادرم كه نامه هاي فراوان و پي در پي مشا او را به اينجا خواند ، سرباز زديد و از دشمنانمان حمايت كرديد.
علت اقامت كاروان دشمنان به همراه اسراي آل محمد در خارج از كوفه:
لشكر عمربن سعد زماني به كوفه رسيد كه خورشيد غروب كرده و تاريكي همه جا را فرا گرفته بود. مجبور شدند تا طلوع آفتاب در خارج از كوفه مستقر شوند،
چون ورود آنها در تاريكي شب نظر كمتري از مردم كوفه را به خود جلب ميكرد و به مين خاطر تا روشن شدن هوا صبر كردند.
استقبال گرم گروهي از كوفيان از لشكر عمربن سعد:
بعد از يك ساعت اسقرارا در خارج از كوفه ، گروهي از كوفيان با غذاهاي متنوع و گوناگوني كه پر از گوشت بود ، از لشكر عمربن سعد استقبال كردند.
حالت كودكان هنگام استشماما بوي غذا در كوفه:
وقتي كودكان بوي غذايي را كه كوفيان براي سربازان عمربن سعد آورده بودند استشمام كردند ، گرسنگي آنها دوچندان شد و به شدت بي قرار گشتند.
عكس العمل فضه زمان ديدن بي قراري كودكان از شدت گرسنگي:
فضه نزد حضرت زينب آمد و گفت: بانوي من! آيا كودكان را نمي بينيد كه چگونه از شدت گرسنگي بي قرار گشته اند؟
حضرت فرمودند: اي فضه ! چاره اي جز صبر نداريم.
اقدام نيك فضه براي سير كردن كودكان گرسنه:
فضه به حضرت زينب گفت: رسول خدا به من فرمود: اي فضه! سه دعاي مستجاب داري كه هرگاه آن ها را اراده كني ، خداوند آن ها را برايت محقق مي سازد>
من تا كنون دو دعايم را بر آورده ساخته ام و يك دعا برايم مانده است؛
اگر اجازه دهيد آخرين دعايم در حق اين كودكان گرسنه باشد كه خداوند آن ها را سير گرداند.
حضرت زينب اجازه اين كار را به فضه دادند.
استغاثه فضه به درگاه الهي جهت فرو فرستادن غذا براي كودكان:
فضه گوشه اي رفت و دو ركعت نماز گزارد و به درگاه الهي استغاثه كرد.
در اثنا استغاثه اش ناگهان چشمش به ظرفي افتاد كه پر از گوشت و خورش و نان بود و از آن بوي مشك و عنبر و زعفران بر ميخواست.
همه اسراي اهل بيت از آن غذاي بهشتي خوردند و سير شدند ؛ درحالي كه آن ظرف باز هم پر از غذا بود.
به گزارش خبرگزاري اهل بيت عليهم السلام ـ ابنا ـ با گذشت نزديك به 1400 سال از فاجعه خون بار عاشورا همچنان اين داغ بر آسمان و زمين تازه است و كائنات عزادار فرزندان پيامبرند.
در تازه ترين رويداد عاشورائي؛ در روز عاشوراي امسال مقداري از تربت اصلي قبر امام حسين (ع) كه در موزه آن حضرت در كربلا قرار دارد به رنگ خون تبديل شد.
و اين حادثه در مقابل چشمان حيرت زده شاهدان عيني رخ داد و مقامات رسمي آستانه مقدسه امام حسين (ع) و نيز سايت رسمي آستانه حضرت ابو الفضل (ع) - سايت كفيل - آن را تأييد كردند.
آنچه در پي مي آيد تصاوير اين تربت شريف است.
در احاديث معتبر نقل شده كتابهاي شيعه و سني آمده است كه پيامبر اكرم (ص) مشتي خاك كربلا به همسر خود ام سلمه داد و فرمود هرگاه اين خاك به رنگ خون درآمد فرزندم حسين (ع) در سرزميني به نام كربلاء كشته مي شود.
قال رسول الله (ص): يا أم سلمة إذا تحولت هذه التربة دما فاعلمي أن ابني قد قتل
كوفه
اين شهر را سعد پسر ابي وقاص در سال هفدهم هجري براي جاي دادن لشكريان ساخت . غرض از ساخت آن در آغاز كار، آماده كردن جايي براي سكونت سربازان بود. اما ديري نگذشت كه گروهي از اصحاب پيغمبر صلي الله عليه وآله و سلم و ديگر مردم بدان شهر روي آوردند.
ساكنان اين شهر را مردمان گوناگون تشكيل ميدادند كه هردسته داراي آرمانها و معتقدات و هوا و هوسهايي مخالف دسته ديگر بود.با سكونت اين مردمان كه پيش از فتح اسلامي هر گروه به كيشها و فلسفه هاي گوناگون گرايش داشتند بازار پر رونقي براي بحث و جدل پديد آمده بود. به خوبي پيداست كه شيوع اين بحث ها در ايجاد اختلاف بين مسلمانان تاثير زيادي داشت. مردمي هم كه از ديگر نقاط دره فرات به اين شهر روي آوردند از جهت روحيه و اخلاق با آنان كه در سرزمين حجاز مي زيستند همانند نبودند.
دستخوش احساسات تند شدن، قابليت تحريك آني، عاقيب نينديشي، اخذ تصميم سريع و پشيماني فوري از تصميم گرفته شده از مختصات اين مردم است.
تاريخ نشان مي دهد كه در اين سرزمين آنچه بكار مردم نمي آمد و به گوششان فرو نمي رفت ، سخني بود كه از واقع بيني و خيرخواهي برخيزد و آن چه را به جان مي خريدند و از گوش اين به گوش آن مي رساندند گفتاري بود كه عاطفه و احساس را تحريك كند و گوينده آن با هيجان و حرارت بيشتر آن سخنان را ادا كند. در پس آن رگهاي قوي چه نيتي خفته باشد براي شنوندگان آن مهم نبود.
هرگاه حاكمي ستمكار و باكفايت بر سر آنان بود در خانه ها مي خزيدند و خاموش مي نشستند و هرگاه ضعف حكومت بر آنان اشكار مي گشت به دسته بندي و توطئه و سرانجام قيام و شورش بر مي خواستند.
بين عراقي ها و شامي ها از ديرباز رقابت وجود داشت. اختلاف مردم اين دو منطقه گذشته از ستيزه هاي قبيله اي از منشا سياسي و اقتصادي نيز ريشه مي گرفت.
پس از مرگ معاويه تنها ايالتي كه سرنگون شدن رژيم دمشق را ميخواست و عملا دست به كار شد كوفه بود. اين ميان بودند گروهي اندك از مسلمانان پاكدل كه از دگرگون شدن سنت پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم رنج مي بردند و مي خواستند امامي عادل برخيزد و بدعتهاي چندين ساله را بزدايد، اما همه آنان كه براي حسين عليه السلام نامه نوشتند و او را به عراق خواندند و وعده ياري دادند دردِ دين نداشتند. درپي اين دعوت غرضهاي سياسي نهفته بود.
سرانجام كوفه قيام كرد. قيامي حساب نشده كه زاييده احساساتي تند و نتيجه شنيدن خطابه هاي آتشين بود.قيامي كه در آن به ميزن قدرت مخالف و كارداني عاملان وي و بالاتر از همه، مقدار پايداري قيام كنندگان توجه نشده بود.
برگرفته از كتاب قيام حسين عليه السلام اثر دكتر سيدجعفر شهيدي
با اندكي تصرف و تلخيص
سنگدلي عمر بن سعد در تعامل با اسراي آل محمد:
عمر بن سعد هنگام روانه كردن اسرا به سوي كوفه با تمام بي رحمي به يارانش دستور داد تا اسرا را بر شتران بي محمل سوار كنند.
برخورد شديد حضرت زينب در برابر سنگدلي عمر بن سعد:
حضرت زينب غضبناك شدند و خطاب به عمر بن سعد فرمودند:
پسر سعد! خدا رويت را در دنيا و آخرت سياه كند! چگونه مي تواني به يارانت چنين فرماني بدهي در حاليكه ما امانت و حرم رسول خدا هستيم.
به آن ها بگو از ما دور شوند تا خود همديگر را بر شتران سوار كنيم.
آن جمعيت نيز پراكنده شدند.
نقش حضرت زينب و ام كلثوم در سوار كردن زنان و كودكان بر شتران:
حضرت زينب و ام كلثوم نزديك رفتند و با صداي بلند نام هريك از زنان و كودكان را خواندند و آنها را سوار بر شترها كردند تا اينكه همه زنان و كودكان سوار شدند و حضرت زينب تنها ماندند.
غربت دلخراش حضرت زينب هنگام سوار شدن همه زنان بر شترها:
موقعي كه حضرت زينب همه زنان را سوار بر شتر كردند ، تنها و غريب ماندند
وكسي به جز امام سجاد نبودند تا ايشان را در سوار شدن ياري كند؛
اما حضرت زينب با ديدن وضعيت دردناك امام سجاد به ايشان فرمودند:
اي پسر برادرم! برخيزيد و بر شتر سوار شويد.
نحوه ي سوار شدن حضرت زينب:
امام سجاد به عمه اش زينب فرمود: عمه ! تو سوار بر شتر شو و مرا نزد دشمنان رها كن.
سپس امام سجاد اقدام به سوار كردن حضرت زينب بر شتر كردند.
رفتار شمر هنگام سوار شدن حضرت زينب بر روي شتر:
شمر هنگام ديدن دلسوزي امام سجاد به عمه اش زينب با خشونت بسيار با چوبي كه در دست داشت محكم به امام سجاد زد.
سرزنش حضرت زينب هنگام ديدن اهانت شمر به امام سجاد:
حضرت زينب هنگام ديدن برخورد ناپسند و پست شمر با امام سجاد گريستند و خطاب به شمر فرمودند:
اي واي بر تو شمر! با يتيم رسول خدا و امام زمان خود با احترام و ادب رفتار كن.
مظلوميت دردناك حضرت زينب در گفتار راوي:
راوي ميگويد: زماني كه حضرت زينب خواست سوار بر شتر شود ، غربت و تنهايي اش را ديدم و به ياد خروجش از حجاز در زمان اميرالمومنين افتادم كه چگونه مردان بني هاشم اطرافش را گرفته و با نهايت احترام و عزت و شكوه با ايشان برخورد مي كردند.
دركتاب مقتل الحسين آمده است كه ؛ زينب وقتي مي خواست سوار بر شتر شود ، حضرت عباس مي آمد و زانو خم مي كرد و به اتفاق جوانان بني هاشم ، خواهرش را با شكوه و احترام سوار مي كرد
ولي حالا دشمنان جلاد ، با ضرب تازيانه او را سوار مي كنند.
درخواست اسراي آل محمد از دشمنان هنگام حركت به سوي كوفه:
اسراي اهل بيت به دشمنان گفتند: شما را به خدا قسم مي دهيم كه ما را از قتلگاه عبور دهيد تا با شهدايمان وداع كنيم.
خطاب حضرت زينب به پيكر برادرش حسين در قتلگاه:
حضرت زينب پيكر بي سر امام حسين را در آغوش گرفتند و فرمودند:
اي برادر! اگر مرا مخير كنند كه نزد تو بمانم يا آهنگ سفر بكنم ، بدون شك ماندن نزد تو را بر ميگزينم
اگرچه درندگان گوشت مرا بخورند ، اي فرزند مادرم ، دفاع از زنان و كودكان مرا خسته كرده است.
خطاب حضرت زينب به ياران امام حسين در قتلگاه:
اي ياران محمد! ببينيد اينان خاندان رسول خدايند كه به صورت اسير رانده مي شوند !
اي واي چه اندوهي ! امروز گويا جدم ، محمد مصطفي و پدرم علي مرتضي و مادرم فاطمه زهرا و برادرم حسن از دنيا رفته اند.
خطاب حضرت زينب به شيعيان در قتلگاه:
اي شيعيان ما! بر غريبي بگرييد كه كافور او خاك بود و از آب فرات منع شد و آب غسل او خونش بود و آغشته به خون در كربلا افتاده است.
هدف دشمن از رساندن هرچه زودتر اسراي اهل بيت به كوفه:
دشمن كوشش مي كرد هرچه سريعتر اسراي اهلي بيت را به كوفه برساند تا پاداش خود را در قبال كشتن خاندان پيامبر و به اسرات در آوردن آنان بگيرد.
رفتار تكان دهنده يكي از دشمنان با اسراي آل محمد در قتلگاه:
يكي از دشمنان به نام " زجر بن قيس " با ديدن درنگ اهل بيت در قتلگاه با تازيانه شورع به زدند كودكان و زنان كزد و از آنان خواست تا هرچه زودتر سوار بر شتر شوند ،
اما حضرت زينب هر قدر سعي و تلاش كرد تا از امام حسين جدا شود نتوانت ، سرانجام از روي ناچاري و با قلبي زخمي و سينه اي ملتهب و ديدگاني اشك بار آخرين وداعش را با پيكر خونين برادرش حسين انجام داد.
سوگواري هر روز امام زمان بر مصائب و دردهاي عمه اش حضرت زينب:
يكي از علما امام زمان را در خواب مي بيند و از ايشان مي پرسد: اي مولاي من ! اين كدام مصيبت از واقعه ي عاشوراست كه صبح و شام براي آن خون مي گرييد؟
حضرت فرمودند : اسارت عمه ام زينب....
علت آشفتگي و نگراني مضاعف و ناگهاني حضرت زينب در شب يازدهم محرم:
ناپديد شدن ناگهاني رباب ، همسر امام حسين در آن شب.
گفتگوي حضرت زينب با نگهبان خيمه اهل بيت پيرامون رباب:
حضرت زين هنگام ناپديد شدن رباب بسيار بي تاب شدند و به جستجوي رباب پرداختند.
نگهبان با ديدن سرگرداني حضرت زينب از ايشان پرسيد: دنبال چه چيزي هستي؟
حضرت فرمودند: به دنبال زني مي گردم كه ناگهان از ميان زنان ناپديد شد.
آن نگهبان گفت: من زني را ساعتي پيش ديدم كه به سوي قتلگاه مي رفت.
وضعيت رباب كنار قبر امام حسين:
حضرت زينب هنگا شنيدن سخن آن نگهبان ، سراسيمه به طرف قتلگاه رفتند و وقتي به آنجا رسيدند ، رباب را در حالي يافتند كه كنار پيكر همسرش امام حسين نشسته بود و پيوسته مي گريست و مرثيه مي خواند.
حضرت زينب و دغدغه حمايت از يتيمان اهل بيت:
حضرت زينب در شب يازدهم محرم ، زنان و كودكان را در خيمه نمي سوخته اي گرد هم آورد و تمام شب را به نگهداري و مراقبت از آنان سپري كرد،
اما لحظه اي خواب به چشمان حضرت آمد و حضرت مادرش زهرا را در عالم رويا ديد به مادرش شكايت كرد و گفت:
آيا مي داني چه بر سر ما آمد؟
حضرت زهرا او را دلداري داد و سچس فرمود: دخترم ! من از مصائب شما آگاهم و لحظه اي كه شمر سر برادرت را از تن جدا كرد حاضر بودم.
سپس فرمود: دخترم! هم اكنون در جستجوي دردانه حسين ، رقيه ، باش.
حضرت زينب هراسان از خواب بيدار شدند و سراسيمه حضرت رقيه را فرا خواندند اما پاسخي نشنيدند.
سپس به همراه ام كلثوم در حالي كه مي گريستند به دنبال حضرت رقيه گشتند. در اين ميان صداي حضرت رقيه از قتلگاه شنيده شد.
به قتلگاه رفتند و ديدند: حضرت رقيه خود را بر پيكر پدرش انداخته و زار زار گريه مي كرد. حضرت زينب نزد او رفت و وي را آرام كرد.
سپس حضرت سكينه هم به آن ها ملحق شد و آن ها همگي با هم به خيمه ها برگشتند . در راه حضرت سكينه از رقيه پرسيد:
چگونه توانستي پيكر پدرم را پيدا كني؟
رقيه پاسخ داد: به قتلگاه كه رسيدم شروع به صدا كردن پدر كردم ، ناگهان صداي پدر را شنيدم كه فرمود: دخترم من اينجا هستم.
نمازهاي نافله حضرت زينب در شب يازدهم محرم:
امام سجاد مي فرمايند:
هنگامي كه چشم هايم را در شب يازدهم محرم گشودم ، عمه ام زينب را ديدم كه نافله شب را به صورت نشسته مي خواند.
از او پرسيدم : عمه ! چرا نمازت را نشسته مي خواني؟
فرمود: اي يادگار برادر! خدا گواه است كه پاهايم توان ايستادن ندارد.
خطاب حضرت زينب به رسول خدا هنگام عبور از قتلگاه:
راوي ميگويد: سوگند به خدا ، عكس العمل زينب ، دختر علي را آنگاه كه نگاهش به بدن هاي پاره پاره ي شهدا افتاد فراموش نمي كنم ، او با گريه و زاري فرياد برآورد :
اي محمد! اين حسين توست كه آغشته به خون است و بدنش تكه تكه و دخترانش اسيرند.
به خدا شكايت ميكنم و به محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيد الشهدا.
اي محمد ! اين حسين است كه در بيابان افتاده و باد بر بدنش مي وزد و به دست زنا زادگان كشته شده است.
اي واي! چه گرفتاري و اندوهي! امروز جدم رسول خدا از دنيا رفت ؛اي ياران محمد! اينانا خاندان مصطفي هستند كه اسير رانده مي شوند.
آرزوي حضرت زينب در قتلگاه:
حضتر زينب مادرش را در قتلگاه خواند و آرزو كرد :
اي فاطمه ! كاش بودي و مي ديدي كه حسين آغشته به خون افتاده و شمر بر روي سينه ي او نشسته است و آن ملعون كه دستش فلج شود براي كشتن برادرم حسين شمشير كشيده است.
واكنش امام سجاد هنگام ديدن پيكرهاي پاره پاره و خونين شهدا در قتلگاه:
حزن و اندوه تمام وجود امام را فرا گرفت و نزديك بود امام از شدت مصيبت جان دهد.
آشفتگي و بي قراري امام سجاد هنگام ديدن عمه اش زينب:
امام سجاد به عمه اش زينب فرمودند:
چگونه مي توانم بي تابي نكنم در حالي كه پيكر برهنه ي پدرم و برادرانم و عموها و عموزادگانم را مي بينم كه
غريبانه در بيابان كربلا افتاده و غرق در خاك و خون است و كسي آن ها را كفن و دفن نمي كند و گويي ما اسيران ديلم و خزرجيم.
سخنان آرام بخش حضرت زينب با امام سجاد:
حضرت زينب گفتند:
آنچه را مي بيني تو را به هراس نيندازد ، به خدا سوگند!اين عهدي است از رسول خدا به جد و پدر و عمويت.
همانا خداوند مقدر ساخته تا اين اعضاي پاره پاره و اين بدن هاي آغشته به خون توسط بعضي از اين امت دفن شوند و در اين سرزمين بر روي قبر پدرت سيد الشهدا نشانه هايي نصب شود
كه گذر شب ها و روزها اثر آن را از بين نخواهد برد و همانا پيشوايان كفر و پيروان ضلالت در نابودي آن كوشش مي كنند ولي آثار آن روز به روز به ظهور و امر آن به رفعت مي گرايد.
أحَقُّ الناسِ أن يُبكي عَلَيهِ ... فَـتيً أبكـَي الحُسَينَ بِكربلاءِ
سزاوارترين كسي كه بايد بر او گريست، جوانمردي است كه حسين در كربلا بر او گريست
أخــُـوهُ وَ ابنُ والـده عَـليٍّ ... أبوالفَضـــلِ المُضَرَّجِ بِالدِّماءِ
بردارش و پسر پدرش علي (عليه السلام) ، ابوالفضلي كه در خون خود غوطه ور شد
وَ مَن واساهُ لا يُثنيهِ شَيء ... وَ جـادَلَهُ عَلَي عَطَشٍ بِمـاءِ
حتي در ننوشيدن هم از امامش پيروي كرد و در كنار آن هم آب، تشنه لب شهيد شد
رفتار وحشيانه دشمنان با اهل بيت پيامبر پس از شهادت امام حسين:
دشمنان بعد از شهادت امام حسين با نهايت قساوت و قباحت به خيمه ها هجوم آوردند
و در رسيدن به خيمه ها براي غرات اموال اهل بيت از هم سبقت مي گرفتند و وقتي به خيمه ها رسيدند ،
وحشيانه با خاندان پيامبر رفتار كردند و به غارت پرداختند و حتي گوشواره هاي دختران خردسال را با بيرحمي از گوشهايشان كشيدند.
واكنش زنان اهل بيت هنگام هجوم دشمن به خيمه ها:
زنان با ترس و وحشت از خيمه ها بيرون رفتند و غريبانه شروع به گريستن كردند و با اشك ريختن يكديگر را دلداري دادند.
خشونت يكي از دشمنان در رفتار با امام سجاد هنگام هجوم به خيمه ها:
حضرت زينب مي فرمايند: مردي خولي وارد خيمه امام سجاد شد و همه اشيا خيمه را به غرات برد.
سپس به فرش زير پاي امام خيره شد و آن را با گستاخي از زير آن حضرت كشيد و ايشان را به شدت بر زمين غلطاند.
آنگاه رو به من كرد و مقنعه و گوشواره هايم را با خشونت از سر و گوشم كشيد.
نفرين حضرت زينب در حق مرد خولي:
اي خولي خداوند دست ها و پاهايت را قطع كند و تو را در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.
محقق شدن نفرين حضرت زينب در حق مرد خولي:
چند صباحي از واقعه ي كربلا نگذشته بود كه خولي به دام مختار ثقفي افتاد و مختار ثفقي همانگونه كه حضرت زينب خولي را نفرين كرده بود ، دست ها و پاهايش را قطع كرد و او را سوزاند.
صحنه ي دردناكي كه حضرت زينب هنگام جستجوي افراد گمشده با آن رو به رو شد:
حضرت زينب هنگام جستجوي زنان و كودكان گمشده دو كودك را در حالي يافتند كه همديگر را در آغوش گرفته و از شدت ترس و تشنگي جان داده بودند.
آن دو كودك سعد و عقيل ، نوه هاي امام علي از دخترش خديجه بودند.
عملكرد پيوسته حضرت زينب در اسارت جهت آشكار نشدن چهره شان در برابر نامحرمان:
مورخين نوشته اند: هنگامي كه دشمن به خيمه اهل بيت يورش برد و دست به غارت اموال اهل بيت زد و نقاب هاي زنان را ربود،
حضرت زينب جهت مصون ماندن چهره شان از گزند مردان نامحر همواره صورتشان را با دستانشان مي پوشاندند تا با اين كار نظر مردان بيگانه را كمتر به خود جلب كنند.
حضرت زينب و دگرگوني ناگهاني آسمان و زمين:
وضعيت زمين و آسمان پس از شهادت امام حسين ناگهان تغيير كرد، آسمان و سرخ و شد و گرد و غبار همه جا را گرفت...
حضرت زينب علت اين تحول ناگهاني را از امام سجاد سوال كرد و ايشان فرمودند:
اي عمه! پدرم هم اكنون شهيد شدند.
عكس العمل حضرت زينب هنگام شهادت امام حسين:
راوي مي گويد: من در كربلا حاضر بودم ، وقتي سرورم حسين به شهادت رسيد ، بانويي دامن كشان بر زمين افتاد و برخاست و آنگاه به طرف حسين حركت كرد.
چهره آن زن مانند پاره خورشيد مي درخشيد و فرياد ميزد:
وا حسيناه ، وا اماماه ، وا قتيلاه ، وا اخاه
آنگاه كنار جسد بي سر برادر ايستاد و او را در آغوش گرفت و چنان ناله كرد كه اشك همه را در آورد.
پرسيدم اين زن چه نام داد و چه كسي است؟ گفتند: وي زينب ، دختر اميرالمومنين است.
مرثيه حضرت زينب هنگام بازگشت اسب ذوالجناح امام حسين:
در مصيبت برادرم بي پناه شدم ، درحالي كه قبل از اين مصيبت پناهگاهي براي بي پناهان بودم.
هنوز باور نميكنم حسينم كشته شده است ، بر او ندبه مي كنم و افكارم (به خاطر شهادتش مشوش گشته است.)
براي حسين اميدهايي داشتم كه اگر قضا و قدر نبود ، تحقق آن اميدها بسيار مطلوب بود.
اسب برادرم حسين آمد ، از او استقبال نمي كنم ، مگر آنكه انتقام قاتلان حسين گرفته شود.
اي نفس ! بر تلخي ها و سختي هاي دنيا شكيبا باش! اين حسين است كه برهنه بر روي زمين افتاده است.
شكوه حضرت زينب به درگاه الهي وقتي دشمنان بر بدن امام حسين اسب تاختند:
حضرت زينب از سوز دل به درگاه الهي ناله بر آوردند:
بار خدايا! مي بيني كه حسينت را كشتند و سرش را از بدنش جدا كردند و بروي نيزه گذاشتند و پيكرش را در مقابل آفتاب سوزان قرارا دادن و اكنون مي خواهند اسب بر بدن وي بتازند...
اي كاش زينب مرده بود و چنين صحنه اي را نمي ديد....
پس از آن ، شجاع محكم اساس برادرش عبّاس را از او جدا نمودند كه آن روباهان در ميان آن دو فرزند اسداللّه الغالب ، حايل شدند و از هر جانب بر دور جناب ابوالفضل عليه السّلام گردآمدند و ايشان را احاطه نمودند تا آنكه آن كافران غدّار فرزند حيدر كرّار، عباس نامدار را مقتول و قرة العين بتول را در مصيبت برادر، ملول نمودند. امام حسين عليه السّلام در شهادت برادر با جان برابر خود، دُرّهاى سيلاب اشك چو رود جيحون از ديده بيرون ريخت ، و گريه شديد در عزاى آن مظلوم وحيد، نمود راوى گويد: امام عليه السّلام پس از شهادت برادر گرامى ، آن منافقان را به ميدان جدال و قتال طلبيد و هر كس از آن روباه صفتان اَشرار در مقابل فرزند اسداللّه حيدر كَرّار، مى آمد، امام اَبرار به ضربت شمشير آتشبار، او را به بِئْسَ القرار، مى فرستاد تا آنكه از اجساد پليد آن كُفّار، مقتول عظيمى در ميدان جنگ فراهم آمد ودر آن حال حضرت بدين مقال گويابود: (اَلْمَوْتُ...)(خلاصه ، بعضى از راويان اخبار در بيان شجاعت آن فرزند حيدر كرار، تعجب خود را چنين اظهار نموده اند كه به خدا سوگند، هرگز نديدم كسى را كه دچار لشكر بسيار گرديده و دشمنان بى شمار او را در ميان احاطه نموده باشند با آنكه فرزندان و اهل بيت و اصحاب او شربت مرگ نوشيده و به دست دشمنن مقتول گرديده باشند كه قوى دل تر باشد از حسين بن على عليه السلام . در اين حال بود كه مردان كارزار بر آن جناب حمله آوردند، پس آن حضرت نيز با شمشير تيز به آنها حمله نمود، چنان حمله اى كه از ضربت شمشير آتشبارش بر روى هم مى ريختند و صف ها را مى شكافتند مانند آنكه گرگى بى باك در ميان گله بزها، به خشمناكى در افتد و حمله بر آن منافقان سنگدل ، آورد هنگامى كه سى هزار نامرد به عدد كامل بودند از پيش روى آن حضرت ، مانند انبوه ملخ ها فرار را بر قرار اختيار مى نمودند. سپس آن امام بى يار در مركز خونين قرار گرفت و فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله ). امام ع همچنان با آنها جنگيد تا آنكه لشكر شيطان حايل گرديد در ميان آن حضرت و حرم مطهر رسول پروردگار عالميان و نزديك به خيمه ها و سراپرده ها رسيدند، پس آن معدن غيرت الله ، فرياد بر گروه دين تباه ، زد كه : (ويحكم ...)؛ اى پيروان آل ابوسفيان ! اگر شما ر دين نيست و از عذاب روز قيامت ترس نداريد، پس در دنيا خود از جمله آزاد مردان باشيد. و رجوع به حسب هاى خود نماييد چنانكه گمان داريد اگر شما از عرب هستيد.
راوى گويد: شمر پليد فرياد زد كه اى فرزند فاطمه زهرا عليه السّلام چه مى گويى ؟ امام عليه السّلام فرمود: مى گويم من با شما جنگ دارم و شما با من جنگ داريد و زنان را گناهى نيست ، پس اين سر كشان و جاهلان و ياغيان خود را نگذاريد متعرض حرم من شوند مادامى كه من در حال حياتم شمر گفت : اين حاجت تو رواست اى پسر فاطمه ! پس آن جماعت بى دين همگى قصد امام مبين نمودند و آن فرزند اسدالله حمله برگروه اشقيا، نمود و آنان حمله به سوى آن مظلوم آوردند و در اين حال تقاضاى شربتى از آب از آن بى دينان بى باك نمود ولى ايده اى نبخشيد تا آنكه هفتاد و دو زخم بر بدن شريفش وارد گرديد.
امام عليه السّلام ساعتى بايستاد كه استراحت نمايد و از صدمه قتال ، ضعف بر جنابش مستولى شده بود پس در همان حال كه آن حضرت ايستاده بود، سنگى از جانب دشمنان بر پيشانى مباركش اصابت نمود و خون جارى گشت ، امام جامع خود را گرفت كه خون را از پيشانى شريف پاك نمايد تيرى سه شعبه به جانب حضرت آمد و آن تير بر قلبش كه مخزن علم الهى بود نشست !
حضرت فرمود: (بسم الله ...) سپس مبارك به سوى آسمان بلند نمود و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه اين گروه مى كشند آن كسى را كه نيست بر روى زمين فرزند دختر پيغمبرى به غير او.
پس آن تير را گرفت و از پشت سر بيرون كشيد و خون مانند ناودان از جاى آن جارى شد و آن جناب را توانايى بر قتال نمانده بود و از كثرت
.
زخمها و جراحات ، ضعيف و ناتوان گشته بود لذا قدرت جنگيدن را نداشت و هر كس نزديك ايشان مى آمد براى اينكه مبادا در قيامت با خدا ملاقات نمايد در حالى كه خون آن مظلوم برگردنش باشد، باز مى گشت و از آنجا دور مى شد تا آنكه مردى از طايفه (كنده ) آمد كه نام نحسش مالك بن يسر بود آن زنازاده چند ناسزا به زبان بريده جارى كرد و ضربت شمشير بر سر مباركش فرود آورد كه عمامه امام شكافته شد و عمامه اش از خون لبريز گشت
و اينك شب نهم
عطش ،عمو
اب
ابرو
لب تشنه
لب اب
چشم و ابرو
تيرو كمان
دست
علمدار
ادب
كرم
ياس (س)
عباس (ع)
ماه بر زمين
خورشيد بر بالين
به اميد مشكي اب عزم ميدان نمود
بر دل هاي سنگ سنگدلان كافر قدري نسيم موعظه را روانه داشت ولي اثر نكرد اهنگ فرات نمود و لشگر نفاق را شكافت
تا به نحر علقمه رسيد
دستان مبارك را پراز اب كرد و ناگهان به ياد عطش اهل حسين افتاد
اب را از ميان دستان رها كرد
تقديم به خاك پاي مقدس علياكبر عليه الصّلواه و السلام
ديگر كسي نمانده بود تا راه را بر او ببندد
ديگر كسي نبود تا براي پدر بهانه تأخير بسازد
ديگر كسي نبود تا او را از كارزار بازدارد
آمد و در برابر پدر ايستاد
نگاه محمدياش همه پرسشي آشكار بود
كه يك پاسخ بيشتر نداشت
و در نگاه نااميد و پراندوه پدر
يك پاسخ بود
راهي است كه بايد رفت
بدرود، فرزند...
***
علياكبر عزم ميدان كرد
بزرگترين فرزند حسين
پاره جان سالار و سرور شهيدان
با قامت رشيدي كه يادآور قامت بلند پيامبر بود
به راه افتاد
با چشماني آتشين كه برق نگاه رسول خدا از آنها ميجهيد
وداع گفت
با لباني خشك كه بوسهگاه حسين بود
و حسين با حالي دگرگون بدرقهاش كرد
فرزند تا دل سپاه دشمن تاخت
و داغ او تا دل خسته پدر رفت
فرزند در گرد و غبار ميدان گم شد
و غبار اندوه بر سينه پدر سايه افكند
فرزند نگاه به پدر ميانداخت
و حسين كه دلش براي پيامبر تنگ شده بود
چشمان مصطفي را ميديد كه خستهاند
و كام مصطفي را كه خشكيده است
علي زخم برميداشت
و پدر ميديد كه بر تن محمد تير مينشيند و تيغ فرود ميآيد
علي ميافتاد
و پدر ميديد كه قامت محمد ميشكند
***
آخرين بانگ فرزند پدر را به سوي خويش خواند
پدر بر بالين فرزند نشست
و جانسوز ناليد:
«عليالدّنيا بعدك العفا»
«رفت از بر من آنكه مرا مونس جان بود ديگر به چه اميد در اين شهر توان بود»
***
دشمن هلهلهكنان بر گرد ميدان ميچرخد
و حسين بر صورت خونين پسر فرو ميافتد
دشمن ميبيند كه پدر توان برخاستن ندارد
پدر كه هر جنازهاي را به خيمهگاه رسانده است
بر سر اين جنازه ناتوان بانگ ميزند:
جوانان بنيهاشم...
بياييد... ( گلچيني از خيمه گاه)
پس از قيام مختار
مختار پس از تسلط بر كوفه و آرام كردن اوضاع اين شهر، شريح قاضى را كه به دنبال بروز فتنه در جهان اسلام، از منصب قضاى كوفه استعفا كرده و خانه نشين شده بود، به كار قضاوت برگرداند . سپاهيان مختار و به خصوص شيعيان او، با اين كار مخالفت نموده و از مختار خواستند كه وى را عزل كند. شريح نيز پس از شنيدن اين اعتراضات، خود را به بيمارى زد، در نتيجه مختار نيز كه تاب تحمل اعتراضات بسيار ياران خود را نداشت، شريح را از كار بركنار نمود و پس از برقرارى خلافت عبدالملك و تسلط او بر كوفه، شريح توسط اين خليفه مجددا به مسند قضاوت باز گردانده شد و پس از به دست گرفتن امارت كوفه توسط حجاج، وى مقام قضاى اين شهر را تثبيت نمود و شريح علاوه بر اشتغال بر اين امر، از مشاوران حجاج نيز به شمار مىرفت . وي حدودا در سن 120 سالگي فوت كرد.
شريح و حادثه كربلا
اولين مداخله شريح در آغاز نهضت كربلا، مربوط به بيعت هفتاد تن از بزرگان كوفه همچون: حبيببن مظاهر، محمدبن اشعث . ، مختار ثقفى، عمربن سعد و . . . در حضور شريح و شاهد گرفتن وى بر هوادارى آلعلى عليه السلام و دعوت از امام حسين عليه السلام براى سپردن حكومت كوفه به او بود .ولى صرف نظر از پيمان شكنى بيشتر اين بزرگان، خود شريح نيز به محض ورود عبيدالله به كوفه در دارالاماره او حضور يافت و بدون در نظر گرفتن تعهد بر وفادارى با آلعلى، به جرگه مخالفين آنها پيوست و يكى از مشاورين درگاه عبيدالله گرديد.و عبيدالله نيز كه جهت رسيدن به مقاصد خود به حمايت اشخاصى همچون شريح قاضى - كه در ميان مردم مقدس مآب كوفه، از شخصيت ممتازى برخوردار بود - نياز داشت، از او استقبال كرد و او همان كارى كه در برابر سوء استفادههاى «زياد» و پسرش عبيدالله انجام داد، تا جايى كه عبيدالله از كمترين سخن او فتوايى ساخت « معروف است كه وي به دستور عبيدالله زياد، فتوا داد كه چون حسين بن علي عليه السلام بر خليفه وقت خروج كرده، دفع او بر مسلمانان واجب است.» و از آن براى بسيج مردم كوفه عليه حسينبن على عليه السلام استفاده كرد بر اثر همين فتوي بود كه مردم با امام خود جنگيدند و شهيدش كردند و او كه شاهد چنين سوء استفادههايى از گفته خود بود، مهر سكوت بر لب نهاد و به دليل ترس، مصلحت جويى و عافيتطلبى خود كوچكترين اعتراضى نكرد و به اين وسيله كفه ترازوى دشمن را در مقابل آلعلى سنگينتر نمود .
تذكر حضرت علي (ع) خطاب به قاضي شريح
از مهمترين قضايايى كه در آن، رفتار و عملكرد شريح توسط اميرالمؤمنين عليه السلام نكوهش شده تا جايى كه امام با نوشتن نامهاى به او از كار اشتباهش انتقاد نموده است، موضوع خريد خانهاى مجلل به قيمت 80 دينار در دوران تصدى مقام قضاوت بوده است كه شرح آن، همراه با نامه امام عليه السلام در كتاب «نهج البلاغه» آمده است « نامه 3 » .
به من خبر دادند كه خانهاي به هشتاد دينار خريدهاي، و سندي براي آن نوشتهاي، و گواهاني آن را امضا كردهاند. (شريح گفت: آري اي امير مومنان امام (ع) نگاه خشمآلودي به او كرد و فرمود) اي شريح! به زودي كسي به سراغت ميآيد كه به نوشتهات نگاه نميكند، و از گواهانت نميپرسد، تا تو را از آن خانه بيرون كرده و تنها به قبر بسپارد. اي شريح! انديشه كن كه آن خانه را با مال ديگران يا با پول حرام نخريده باشي، كه آنگاه خانه دنيا و آخرت را از دست دادهاي. اما اگر هنگام خريد خانه، نزد من آمده بودي، براي تو سندي مينوشتم كه ديگر براي خريد آن به درهمي يا بيشتر، رغبت نميكردي و آن سند را چنين مينوشتم: هشدار از بياعتباري دنياي حرام اين خانهاي است كه بندهاي خوارشده، و مردهاي آماده كوچ كردن، آن را خريده، خانهاي از سراي غرور، كه در محله نابودشوندگان، و كوچه هلاك شدگان قرار دارد، اين خانه به چهار جهت منتهي ميگردد. يك سوي آن به آفتها و بلاها، سوي دوم آن به مصيبتها، و سوي سوم به هوا و هوسهاي سستكننده، و سوي چهارم آن به شيطان گمراهكننده ختم ميشود، و در خانه به روي شيطان گشوده است ....
قضاوت ميان حضرت علي(ع) و مرد نصراني توسط قاضي شريح
نمونه ديگر داستان خليفه عدالت گستر اسلام علي(ع) است. آن حضرت روزي سپرگم شده خود را نزد مردي نصراني يافت او را به نزد قاضي شريح آورد و گفت: اين سپر مال من است وآن را نزد اين شخص يافتم كه آن رانه به ايشان فروخته ام ونه بخشيده ام. شريح از مرد نصراني پرسيد: در مورد ادعاي امير المؤمنين چه پاسخي داريد؟ آن مرد گفت: اين سپر از من ودر ملك من است و امير هم نزد من دروغگو نمي باشد، قاضي بسوي علي (ع) نگاه كرد و از وي پرسيد: اي امير! آيا شاهدي هم داري؟ علي (ع) خنديد و گفت: شريح به حق رسيده و من شاهدي ندارم. و قاضي به نفع نصراني فيصله خود را صادر نمود و آن مرد سپر را گرفت ورفت و لي دوباره از راه برگشت وگفت: همانا من شهادت مي دهم كه اين فيصله و حكم پيغمبران است ؛ امير المؤمنين من را به محاكمه نزد قاضي خود مي برد و او هم به ضرر امير فيصله مي كند. من به يگانگي خدا و رسالت محمد (ص) شهادت مي دهم. اي امير المؤمنين! اين سپر مال شما است و زماني كه شما از جنگ صفين بر گشته بوديد من به دنبال لشكر شما مي آمدم و اين سپر را كه از بالاي يكي از شتر هاي شما افتاده بود؛ من برداشتم. علي(ع) به ايشان گفت: اين سپر حالا براي شما باشد و آنرا به وي بخشيد.
از به دنيا آمدن حسين هفت روز گذشته بود كه اسماء دوباره بردش پيش پيامبر (ص). پدر بزرگ براي نوزاد گوسفند قرباني كرد و هم وزن موهاي سرش نقره صدقه داد. اسماء باز هم گرية پيامبر را ديد. اين بار طاقت نياورد. نتوانست نپرسد. پرسيد: "اين گريه براي چيست؟ هم امروز و هم روز تولد؟"
گفت: "گريه ميكنم براي نوه ام. روزي ميآيد كه يك عده ستمكار از بني اميه او را ميكشند."
-----------------
فاطمه خواب است. حسين گريه ميكند. يك دفعه گهواره شروع ميكند به تكان خوردن. صداي لالايي شنيده ميشود. حسين آرام ميگيرد. ماجرا را كه براي محمد (ص) تعريف ميكنند، ميگويد : "جبرئيل بوده، جبرئيل امين."
-----------------
خيلي دوستش داشت. خودش را از حسين و حسين را خود ميشمرد. روزي پيامبر روي منبر سخنراني ميكرد. ناگهان خطبه را قطع كرد و به ميان مسجد آمد. حسين كه زمين خورده بود را بغل گرفت و بوسيد و به نگاههاي متعجب مردم گفت:
"خدا به من چنين امر فرموده!"
-----------------
پيرمرد داشت وضو ميگرفت. صداي دو پسر بچه را شنيد. بحث ميكردند كه وضوي كدام شان درست است. پيرمرد توجهي نكرد. آمدند پيش او. گفتند: "ما وضو ميگيريم؛ شما ببينيد وضوي كداممان درست است." وضو گرفتند. صحيح و كامل. پيرمرد خندهاش گرفت. گفت: "وضوي هر دوتان حرف ندارد. اين منم كه با اين سن و سال اشتباهي وضو ميگيرم."
نقشه حسن و حسين گرفته بود.
--------------------------
پرسيد: "آن كسي كه آنجا وسط نشسته، كيست؟"
گفتند: "حسين، پسر علي."
پيش خودش گفت بروم قربه الي الله كمي به او فحش بدهم. آمد ايستاد روبرويش. تا ميتوانست فحش داد و لعنت كرد. هم خودش را، هم پدرش را. گفت شما منافقيد، شما اسلام را خراب كرديد و از اين حرفها. وقتي خسته شد دهانش را بست.
حسين گفت: "اهل شامي؟" مرد گفت: " بله". گفت: "ميدانم. شاميها اينطوري هستند. پس حتماً غريبي و جايي هم نداري. بيا برويم خانه ي ما. مهمان ما باش. غذايي بخور. استراحتي بكن."
مرد بعداً مي گفت: "دوست داشتم آن موقع زمين شكافته شود و من را ببلعد."
--------------------------
به آنهايي كه از اين و آن كمك ميخواستند ميگفت: "از كسي پول نخواهيد مگر براي فقر شديد يا پرداخت بدهي يا پرداخت ديه."
به آنهايي كه وضع مالي شان خوب بود ميگفت: "اگر كسي از شما پول خواست حتماً به او بدهيد. او با اين كار آبروي خودش را برده، شما با رد كردنش آبروي خودتان را نبريد."
----------------------
ميگفتند: "اي پسر پيامبر! چرا اين قدر از خدا ميترسي؟"
ميگفت: "فقط كسي در قيامت امنيت دارد كه در دنيا از خدا بترسد."
خودش وضو كه ميخواست بگيرد رنگش زرد ميشد، بدنش شروع ميكرد به لرزيدن.
--------------------------
رفتم پيش او و گفتم: "ضمانت كسي را كردهام و حالا به اندازهي يك ديه كامل بدهكار شدهام، پولش را ندارم. كمكم كنيد!" گفت: "سه سؤال ميپرسم. اگر يكي را جواب بدهي، يك سوم نيازت را به تو ميدهم، اگر دوتا، دو سوم و اگر به سه سؤالم جواب بدهي، همه بدهكاري ات را ميدهم.
- برترين اعمال؟ گفتم: "ايمان به خدا".
- زينت آدمي؟ گفتم: "دانشي كه با بردباري همراه باشد."
- اگر نداشت؟
- ثروتي كه با جوانمردي همراه باشد.
- اگر نداشت؟
- فقري كه با شكيبايي همراه باشد.
- اگر اين را هم نداشت.
مكث كردم. گفتم: "بهتر است صاعقه اي از آسمان بيايد و چنين آدمي را بسوزاند." خنديد. يك كيسهي پول داد و يك انگشتر. صدايش هنوز در گوشم است: "جدم ميگفت به هر كس به اندازه معرفتش بخشش كنيد."
-----------------------
بار اولي كه به مدينه ميرفتم. فقير بودم و غريب. پرسيدم: "دست و دلبازترين آدم اين شهر كيست؟" گفتند: "حسين بن علي." دنبالش گشتم. توي مسجد پيدايش كردم. مشغول نماز بود. جلويش ايستادم. شروع كردم به شعر خواندن. في البداهه. در مدح سخاوت و بخشندگياش. راه كه افتاد به سمت خانهاش، دنبالش رفتم و پشت در خانه اش ايستادم. كمي كه گذشت دستش را از لاي در بيرون آورد. چهار هزار دينار پول ريخته بود توي عبايش، داد دستم. چند بيت شعر هم خواند، انگار شرمنده باشد. گريه ام گرفت. گفت: "چرا گريه ميكني؟ نكند كم است؟" گفتم: "نه، گريه ميكنم براي اين دست ها كه چطور با اين همه بخشندگي زير خاك ميرود."
------------------------
غذاي هر روزمان تكه اي نان خشك بود، تازه آن هم اگر پيدا ميشد. آن روز هم مثل هميشه. نه، مثل هميشه نبود. خجالت كشيديم دعوتش كنيم اما، دل به دريا زديم. خواستيم همراهيمان كند.
لبخند روي لبهايش نشست. از اسب پايين آمد. نشست كنارمان. حسين مهمان ما شد با تكهاي نان خشك.
--------------------------
خودش هم ميدانست مستحق تنبيه است. چشمش كه به شلاق افتاد، رنگ از صورتش پريد. ياد قرآن افتاد؛ از اخلاق اربابش خبر داشت. گفت: "والكاظمين الغيظ!" حسين دستش را بالا آورد: "رهايش كنيد."
- والعافين عن الناس.
- از گناهت گذشتم.
- والله يحب المحسنين.
- تو را آزاد ميكنم در راه خدا با دو برابر حقوق هميشگيات.
-------------------
كسي حق نداشت اسم علي را بياورد مگر براي طعن و لعن و فحاشي. دستور معاويه بود. حسين بايد اسم پدر را زنده نگه ميداشت. اسم پسرهايش را گذاشت علي.
علي اكبر. علي اوسط. علي اصغر.
------------------
گفت: "يك وظيفه را انجام دهيد، بقيهي كارها درست ميشود؛ امر به معروف و نهي از منكر." يادشان آورد كه قرآن علماي يهود را سرزنش كرده بود به خاطر صبرشان بر ظلم و فساد جامعه و بيشتر گفت از اوضاع زمانة خودشان. اما كيسههاي پول بني اميه، گوشها را كر كرده بود.
-------------------
صبح مروان او را توي كوچه ديد. گفت: "يك نصيحتي ميخواهم به تو بكنم. اگر با يزيد بيعت كني هم براي دنيايت خوب است، هم براي آخرتت."
حسين گفت: "انا لله و انا اليه راجعون. آن وقت ديگر فاتحه اسلام خوانده است، با اين خليفه مگر چيزي هم از اسلام ميماند؟"
--------------------
نشست سر قبر پيامبر. آمده بود خداحافظي كند. حرفهايش را كه زد خوابش برد. خواب جدش را ديد. بغلش كرد و پيشانياش را بوسيد.
گفت: "حسين عزيزم! به پا خيز كه وقت وفا به پيمان است. معبودت ميخواهد تو را در قربانگاه ببيند."
منبع : كتاب جلوه هاي عاشقي
سند داستان ها:
منتهي الامال ج1ص337
2-بحارالانوار ج44ص198
3-موسوعةكلمات الحسين (ع)
4-سيره امام حسين (ع)ص29
5-منتهي الامال ج1ص20
6-سيره امام حسين (ع)ص32
7- سيره امام حسين (ع)ص52
8- بحارالانوار ج44ص196
9- منتهي الامال ج1ص342
10- منتهي الامال ج1ص342
11- بحارالانوار ج44ص195
12-انقلاب عاشوراص102
13-عقل سرخ ص86
14- منتهي الامال ج1ص357
15-لهوف ص90
منبع: گفتمان معنويت