پيرمردي تصميم گرفت تا با عروس و پسر و نوه كوچك خود زندگي كند، دستانش ميلرزيد و چشمانش خوب نمي ديد. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شكست. پسر و عروس از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند. آنها يك ميز كوچك در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد و بعد از شكستن بشقاب غذايش را در كاسه چوبي مي ريختند. هر وقت هم خانواده او را سرزنش مي كردند، پدربزرگ فقط اشك مي ريخت و هيچ نمي گفت.
يك روز قبل از شام، پدر متوجه پسر كوچك خود شد كه داشت با چند تكه چوب بازي مي كرد. پدر به او گفت: پسرم داري چي درست مي كني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مادر كاسه هاي چوبي درست مي كنم كه وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد و تبسمي كرد و به كارش ادامه داد. از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يك ميز غذا مي خورند.