بر آستانه تمام درها ايستادهاي.
نامت، نوازشگر تمام دريچههاي دنياست.
تكيهزده بر عرش، هيچ گاه كسي ياراي شناختن اعماق وجودت را نخواهد داشت.
از پشت نخلستانهاي كهن، ميشنومت؛ نجواي جاريات را بر زبان چاه، هاي هاي گريههاي شبانهات را در گوش بادهاي سرگردان، سكوت ناگزيرت را از لايههاي عميق تاريخ ميشنوم.
مثل ابري فشرده بر سجادههاي نيايش خويش تكه تكه ميشوي؛ باران شديدتر ميشود.
دستت به طاقچههاي آسمان ميرسد؛ اما هيچ دستي به ياريات نه ...!
كوفه، خواب مظلوميتت را ميبيند، هيولاي ظلمت بر گرده خاك چنگ انداخته است.
كجايي تا ذوالفقارت، شبهاي بيفانوس خاك را بشكافد؟
شقاوت از در و ديوار تاريخ ميبارد، زخم چركين ناسپاسي در خاك دهان باز كرده است؛ كجايي كه دستهاي عدالتت، شبهاي تاريك اين حوالي را در هم بريزد؟
كجايي تا صورت درخشان زندگي را از قابهاي فرسوده مرگ بيرون بكشي؟
كجايي تا سرنوشتِ چشمهايم را به تو بسپارم؟
بزرگمرد!
هنوز تاريخ، خوابِ گامهاي تو را ميبيند و هنوز درهاي نيمه بسته در بوي نان و خرماي دستهاي تو نفس ميزنند.
كجايي كه ظلمت بر خاك چيره شده است؟
صداي ضجّه تاريخ را ميشنوم.
شبهاي بيمهتاب، عميقتر شدهاند، از هر دريچه صداي سكوت و سياهي طنين انداز شده است؛ كجايي؟
كدام سپيده روشن در چشمهايت عميق بنگرم تا در خويش فرو بريزم؟
پاي كدام نخل ايستادهاي و نماز ميخواني؟
دردهاي نهانت را در گوش كدام چاه به نجوا نشستهاي كه صدايت را ميشنوم و نميشنوم؟
در نازكاي نور كدام سپيده گام زدهاي كه خورشيد هر طلوع بر پيشاني بلندت ميدرخشد، آن گاه قصد نور افشاني ميكند؟
در توفانهاي داغ ميتازم.
تاريخ، دنبال تكيه گاهي چون تو ميگردد.
ذو الفقارت را به دست كدام آينهپوش سپردهاي؟
راهيام كن به جذبه خويش.
از تو مينويسم و از بهار آويختهام.
نفسي نيست تا فريادي از جگر برآورم.
بايد گامهايم را محكمتر بردارم.
هنوز با هر نسيم، عطر تو را ميشنوم و صدايت را.
هنوز شبهاي يتيمان، به اميدِ دستهاي سرشارت از بوي نان و خرما صبح ميشود.
لايقم كن به شناختت كه بزرگيات آن چنان است كه زبان در دهان نميگردد، به وصف و قلم در صفحات، به شرح