زمين كربـــلا كه باشي ، در سمتي از تو ، سپاهيان بي شمار و جهل بي نهايت شان ، پايت را به همين خاك مي بندد؛
آن طرف اما ، سوداي پريدن آنان كه شيفته پر وازند، تو را مدام به آسمان مي خواند...
سمتي از تو، كشته هاي بي شمارشان را خاك ميكنند و سوار اسب هاشان به اين طرف ميتازند، سم اسب هاشان را بر تو ميكوبند، كاش دهان باز كني و هرچه هستند را با خود ببري...
سواران ، اسب ها را به سمت تني مي رانند كه ساعتي ست سر ندارد،
چشم هايت را مي بندي ، از پشت پلك هايت مي بيني آسمان هنوز سرخ است، آسمان هم چشم هايش را كه ببندد، حالا تمام عالم سياه ميشود...
اللهوف علي قتلي الطفوف ص135