معرفی وبلاگ
فعالییت سازمان زنان انقلاب اسلامی در پی انسجام و هماهنگی و شناسایی زنان فعال منطقه بسته به مهارت و توانمندیی انها در جهت رفع نیازمندرهای زنان ان منطقه . خواهرم بسته به نیاز فکری و روحی و مادی خود با ما هم سخن شو بهترین خوبی ها نزد زنان است امام صادق(ع) باهم شویم ،یکی شویم درمانی برای دردی شویم ............ آن لحظه اي كه زن در خانه خود مي ماند و (به امورزندگي و تربيت فرزند مي پردازد)به خدا نزديكتر است.حضرت زهرا (س)
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2071177
تعداد نوشته ها : 1572
تعداد نظرات : 178
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان



از به دنيا آمدن حسين هفت روز گذشته بود كه اسماء دوباره بردش پيش پيامبر (ص). پدر بزرگ براي نوزاد گوسفند قرباني كرد و هم وزن موهاي سرش نقره صدقه داد. اسماء باز هم گرية پيامبر را ديد. اين بار طاقت نياورد. نتوانست نپرسد. پرسيد: "اين گريه براي چيست؟ هم امروز و هم روز تولد؟"
گفت: "گريه مي‌كنم براي نوه ‌ام. روزي مي‌آيد كه يك عده ستمكار از بني اميه او را مي‌كشند."
-----------------
فاطمه خواب است. حسين گريه مي‌كند. يك دفعه گهواره شروع مي‌كند به تكان خوردن. صداي لالايي شنيده مي‌شود. حسين آرام مي‌گيرد. ماجرا را كه براي محمد (ص) تعريف مي‌كنند، مي‌گويد : "جبرئيل بوده، جبرئيل امين."
-----------------
خيلي دوستش داشت. خودش را از حسين و حسين را خود مي‌شمرد. روزي پيامبر روي منبر سخنراني مي‌كرد. ناگهان خطبه را قطع كرد و به ميان مسجد آمد. حسين كه زمين خورده بود را بغل گرفت و بوسيد و به نگاه‌هاي متعجب مردم گفت:
"خدا به من چنين امر فرموده!"
-----------------
پيرمرد داشت وضو مي‌گرفت. صداي دو پسر بچه را شنيد. بحث مي‌كردند كه وضوي كدام‌ شان درست است. پيرمرد توجهي نكرد. آمدند پيش او. گفتند: "ما وضو مي‌گيريم؛ شما ببينيد وضوي كداممان درست است." وضو گرفتند. صحيح و كامل. پيرمرد خنده‌اش گرفت. گفت: "وضوي هر دوتان حرف ندارد. اين منم كه با اين سن و سال اشتباهي وضو مي‌گيرم."
نقشه حسن و حسين گرفته بود.
--------------------------
پرسيد: "آن كسي كه آنجا وسط نشسته، كيست؟"
گفتند: "حسين، پسر علي."
پيش خودش گفت بروم قربه الي الله كمي به او فحش بدهم. آمد ايستاد روبرويش. تا مي‌توانست فحش داد و لعنت كرد. هم خودش را، هم پدرش را. گفت شما منافقيد، شما اسلام را خراب كرديد و از اين حرف‌ها. وقتي خسته شد دهانش را بست.
حسين گفت: "اهل شامي؟" مرد گفت: " بله". گفت:‌ "مي‌دانم. شامي‌ها اين‌طوري هستند. پس حتماً غريبي و جايي هم نداري. بيا برويم خانه ‌ي ما. مهمان ما باش. غذايي بخور. استراحتي بكن."
مرد بعداً مي ‌گفت: "دوست داشتم آن موقع زمين شكافته شود و من را ببلعد."
--------------------------
به آنهايي كه از اين و آن كمك مي‌خواستند مي‌گفت: "از كسي پول نخواهيد مگر براي فقر شديد يا پرداخت بدهي يا پرداخت ديه."
به آنهايي كه وضع مالي‌ شان خوب بود مي‌گفت: "اگر كسي از شما پول خواست حتماً به او بدهيد. او با اين كار آبروي خودش را برده، شما با رد كردنش آبروي خودتان را نبريد."
----------------------
مي‌گفتند: "اي پسر پيامبر! چرا اين قدر از خدا مي‌ترسي؟"
مي‌گفت: "فقط كسي در قيامت امنيت دارد كه در دنيا از خدا بترسد."
خودش وضو كه مي‌خواست بگيرد رنگش زرد مي‌شد، بدنش شروع مي‌كرد به لرزيدن.
--------------------------
رفتم پيش او و گفتم: "ضمانت كسي را كرده‌ام و حالا به اندازه‌ي يك ديه كامل بدهكار شده‌ام، پولش را ندارم. كمكم كنيد!" گفت: "سه سؤال مي‌پرسم. اگر يكي را جواب بدهي، يك سوم نيازت را به تو مي‌دهم، اگر دوتا، دو سوم و اگر به سه سؤالم جواب بدهي، همه بدهكاري ‌ات را مي‌دهم.
- برترين اعمال؟ گفتم: "ايمان به خدا".
- زينت آدمي؟ گفتم: "دانشي كه با بردباري همراه باشد."
- اگر نداشت؟
- ثروتي كه با جوان‌مردي همراه باشد.
- اگر نداشت؟
- فقري كه با شكيبايي همراه باشد.
- اگر اين را هم نداشت.
مكث كردم. گفتم: "بهتر است صاعقه‌ اي از آسمان بيايد و چنين آدمي را بسوزاند." خنديد. يك كيسه‌ي پول داد و يك انگشتر. صدايش هنوز در گوشم است: "جدم مي‌گفت به هر كس به اندازه معرفتش بخشش كنيد."
-----------------------
بار اولي كه به مدينه مي‌رفتم. فقير بودم و غريب. پرسيدم: "دست و دل‌بازترين آدم اين شهر كيست؟" گفتند: "حسين بن علي." دنبالش گشتم. توي مسجد پيدايش كردم. مشغول نماز بود. جلويش ايستادم. شروع كردم به شعر خواندن. في البداهه. در مدح سخاوت و بخشندگي‌اش. راه كه افتاد به سمت خانه‌اش، دنبالش رفتم و پشت در خانه‌ اش ايستادم. كمي كه گذشت دستش را از لاي در بيرون آورد. چهار هزار دينار پول ريخته بود توي عبايش، داد دستم. چند بيت شعر هم خواند، انگار شرمنده باشد. گريه‌ ام گرفت. گفت: "چرا گريه مي‌كني؟ نكند كم است؟" گفتم: "نه، گريه مي‌كنم براي اين دست ها كه چطور با اين همه بخشندگي زير خاك مي‌رود."
------------------------
غذاي هر روزمان تكه ‌اي نان خشك بود، تازه آن هم اگر پيدا مي‌شد. آن روز هم مثل هميشه. نه، مثل هميشه نبود. خجالت كشيديم دعوتش كنيم اما، دل به دريا زديم. خواستيم همراهي‌مان كند.
لبخند روي لبهايش نشست. از اسب پايين آمد. نشست كنارمان. حسين مهمان ما شد با تكه‌اي نان خشك.
--------------------------
خودش هم مي‌دانست مستحق تنبيه است. چشمش كه به شلاق افتاد، رنگ از صورتش پريد. ياد قرآن افتاد؛ از اخلاق اربابش خبر داشت. گفت: "والكاظمين الغيظ!" حسين دستش را بالا آورد: "رهايش كنيد."
- والعافين عن الناس.
- از گناهت گذشتم.
- والله يحب المحسنين.
- تو را آزاد مي‌كنم در راه خدا با دو برابر حقوق هميشگي‌ات.
-------------------
كسي حق نداشت اسم علي را بياورد مگر براي طعن و لعن و فحاشي. دستور معاويه بود. حسين بايد اسم پدر را زنده نگه مي‌داشت. اسم پسرهايش را گذاشت علي.
علي اكبر. علي اوسط. علي اصغر.
------------------
گفت: "يك وظيفه را انجام دهيد، بقيه‌ي كارها درست مي‌شود؛ امر به معروف و نهي از منكر." يادشان آورد كه قرآن علماي يهود را سرزنش كرده بود به خاطر صبرشان بر ظلم و فساد جامعه و بيشتر گفت از اوضاع زمانة خودشان. اما كيسه‌هاي پول بني اميه، گوشها را كر كرده بود.
-------------------
صبح مروان او را توي كوچه ديد. گفت: "يك نصيحتي مي‌خواهم به تو بكنم. اگر با يزيد بيعت كني هم براي دنيايت خوب است، هم براي آخرتت."
حسين گفت: "انا لله و انا اليه راجعون. آن وقت ديگر فاتحه اسلام خوانده است، با اين خليفه مگر چيزي هم از اسلام مي‌ماند؟"
--------------------
نشست سر قبر پيامبر. آمده بود خداحافظي كند. حرفهايش را كه زد خوابش برد. خواب جدش را ديد. بغلش كرد و پيشاني‌اش را بوسيد.
گفت: "حسين عزيزم! به پا خيز كه وقت وفا به پيمان است. معبودت مي‌خواهد تو را در قربانگاه ببيند."


منبع : كتاب جلوه هاي عاشقي
سند داستان ها:
منتهي الامال ج1ص337
2-بحارالانوار ج44ص198
3-موسوعةكلمات الحسين (ع)
4-سيره امام حسين (ع)ص29
5-منتهي الامال ج1ص20
6-سيره امام حسين (ع)ص32
7- سيره امام حسين (ع)ص52
8- بحارالانوار ج44ص196
9- منتهي الامال ج1ص342
10- منتهي الامال ج1ص342
11- بحارالانوار ج44ص195
12-انقلاب عاشوراص102
13-عقل سرخ ص86
14- منتهي الامال ج1ص357
15-لهوف ص90
منبع: گفتمان معنويت


دسته ها : محرم
جمعه سوم 9 1391 12:18
X